دلهوره تمام وجودم رو گرفته بود...
نمیدونستم چی میخوای بهم بگی...
خدا خدا می کردم که خودش کمکم کنه تا یه وقت اشتباهی نکنم که تا عمر دارم پشیمون باشم...
راه افتادم...
فکر کردم اگه زودتر برسم و اونجا باشم میتونم یکم به خودم مسلط بشم...
واسه همین یک ربع زودتر راه افتادم...
اما تو هم زودتر اومده بودی... و همه چیز خیلی زود شروع شد...
حرف زدیم... حرف زدیم و حرف زدیم...
می تونستم که حدس بزنم چی میخوای بهم بگی...
اما من تصمیم خودم رو گرفته بودم و باید پا به این میدان می ذاشتم...
و حالا شرط اول...
ده روز تا شروع...

ده روز برای ضمانت اینکه فقط بهت عادت نکرده باشم...
ده روزی که شاید برای من یک عمر باشه...
همه ترسم از اینه که بعد از این چند روز همه چیز رو فراموش کرده باشی...
نمیدونم...
اینجور موقع ها آدم فکرهایی می کنه که تیکه تیکه وجودش یخ می زنه...
و حالا امروز روز اوله... و 9 روز دیگه مونده...
روز اول با یاد حرفهامون گذشته... فقط و فقط از خدا می خوام که کمکم کنه...
این تازه یک روز از شروع تازه منه و دوست دارم در نهایت انتظار با همه روزهای دیگه برام فرق داشته باشه...
روزهایی که سرشار از انتظار و امیده و شاید ترسه...
یاد شعر ده ثانیه ی رضا صادقی می افتم... امیدوارم که نهایت از شمارش ده تایی اونطور نباشه...
سلام با تشکر از زحماتتون اگر می خواهید در مورد:آیا قران از جانب خدا آمده است؟ و یا کاردستی محمد است؟ تناقضات قرآن و اشکالات علمی موجود در متن قرآن و زنان پیامبراسلام!!! و احادیث که نشانگر علم لا یتناهی ائمه!!!... بیشتر بدانید به این ادرس سری بزنیدwww.alcoran.blogsky.com