یک روز گذشت و حالا امروز روز دومه...
روزی که شاید یکی از طولانی ترین روزهای زندگیم بود...
ساعت و دقیقه ها به قدری کند پیش می رفتن که حس می کردی که زندگی رفته روی دور کند...

فکر کردم یکم هوای بیرون خوب باشه... سرم گرم میشه...
رفتیم بیرون...
همه جا رو گشتیم...
حتی رفتیم همونجا که روز اول باهاش حرف زده بودم...

اما چیزی که مهم بود روزهای باقی مانده بود که نمیدونستم چجوری میخواد بگذره...
یه قرارداد کاری هم نوشتم که اگه حتمی بشه این چندروز با کار سرم گرمه...
امیدوارم که بشه تا یکم ساعت تند تر و تند تر بره جلو...

و فردا روز دیگری خواهد بود..........