چشمام رو می بندم...
فکرای جور وا جور همینطور پشت سر هم از ذهنم می گذرن...
انقدر پیش بینی کردم که دیوونه شدم...
میشه... نمیشه... میشه... نمیشه................
سعی می کنم یه جورایی خودم رو به کارای دیگه مشغول کنم تا شاید از فکر و خیال در بیام...
با اینکه برای من خیلی گذشته اما وقتی می شمارم فقط 4 روز گذشته...
اما هر شروعی نیاز به کمی صبر داره...
صبر می کنم...
نمی خوام شروع تازه زود به انتها برسه!...
آهنگ بابک جهانبخش هم باحاله ها... تازه فهمیدم!
چی شده اون همه احساس اینو هرگز نمی دونم
دیگه بسمه شکستن نمی خوام عاشق بمونم............
گم شدم تو شب چشماش بلکه عاشقم بدونه
واسه سر سپردگیهاش دیگه لایقم بدونه
اما امروز یه غریبست که فقط به من می خنده
دل دیوونه میدونه در رو دیوونه می بنده...
چی شده اون همه احساس اینو هرگز نمی دونم
دیگه بسمه شکستن نمی خوام عاشق بمونم...........................