وقتی که قرار بد شانسی بیاد از همه طرف میاد...

دلم خوش بود که تو این چند روز یه کار بگیرم و یکم سرم مشغول باشه...
اما انگار این بدشانسی های پشت سر هم نمی خواد دست از سر ما بر داره!...

نمیدونم شاید اینم حکمتی داشت...
یادمه بعد از اینکه کار قبلیم به هم خورد خیلی دلخور بودم و پیش خودم می گفتم که خیلی بدشانسم...
اما حالا خدا رو شکر می کنم که اون کار به هم خورد تا بتونم به اون مسافرت برم و این ماجراها پیش بیاد...
حس می کنم که واقعا همه چیز به هم مرتبط شده...

نیمی از این ده روز گذشت...
ساده نبود...
اما گذشت...
خدا خدا می کنم که این بدشانسی لااقل تو این چند روز دست از سر ما بر داره...

می ترسم...
می ترسم همه رویاهایی که تو این چند روز برای خودم ساختم به یکباره خراب بشن...
رویاهایی که توش زندگی تازه ای برای خودم ساختم... با کمک کسی که دوستش دارم...

نمیدونم خدا...
نمیدونم چه آینده ای در انتظارمه...
انقدر فکر کردم که دیوونه شدم..........
محمد میگه نهایت میگه نه!...
اما خدا تو از دل من خبر داری...

تو فقط می دونی که طاقت نه گفتنش رو ندارم...

خداجون فقط تو میدونی چه رویاهایی باهاش درست کردم.............

نمیدونم...
شاید اشتباه کردم...
شاید نباید تا وقتی جوابم رو میداد رویا می ساختم...
هیچ وقت از اون آدمایی نبودم که تو رویا زندگی کنن...
اما...
وقتی دلت تو به محبت و وجود یه نفر خوش باشه، بدون اینکه بخوای خیلی چیزا تو ذهنت نقش می بنده...

یکیش همین رویاهاست...
امیدوارم که همه چیز خوب تموم شه... تو شاهدی که منم همه ی زندگیم رو براش می گذارم.....
تو شاهدی خدا...................