تولد دوباره... زندگی تازه

وقتی که عشق تو قلب آدم رخنه می کنه... میشه دوباره متولد شد... میشه زندگی تازه ای ساخت...

تولد دوباره... زندگی تازه

وقتی که عشق تو قلب آدم رخنه می کنه... میشه دوباره متولد شد... میشه زندگی تازه ای ساخت...

۱۰ روز تا آغاز... (روز ششم)

حرفهای بی هیچ نشانه...
حرفهای بی هیچ لرزش...
می گویم برایت که دوستت دارم...
می گویم برایت که تنها تو هستی که رمز تمام قفلهای زندگیم هستی...
می گویم تا بدانی چه اندازه دوستت دارم...
حرفهای بی هیچ نشانه...
حرفهای بی هیچ لرزش...
حرفهایی که در چشمانم پنهانشان کرده بودم تا شاید از سر گذری که به آنها می اندازی آنها را بیابی...
حرفهایی که میان عروسکهای کوچکمان پنهان کرده بودم تا شاید صدایشان را بشنوی...
حرفهایم را می گویم تا شاید از سر گذری که به آنها می اندازی آنها را بیابی...
می گویم تا بدانی چه اندازه دوستت دارم...
رمز تازه ی زیستنم را تنها تو میدانی...
و تنها وجود توست که مرا به انتها خواهد رساند...
تمام این حرفهایم را میان چشمانم پنهان می کنم...
تا شاید از سر گذری آنها را بیابی...
تا بدانی چه اندازه دوستت دارم............... 
یک روز دیگه هم گذشت...
و این قصه همچنان ادامه دارد.
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد