تولد دوباره... زندگی تازه

وقتی که عشق تو قلب آدم رخنه می کنه... میشه دوباره متولد شد... میشه زندگی تازه ای ساخت...

تولد دوباره... زندگی تازه

وقتی که عشق تو قلب آدم رخنه می کنه... میشه دوباره متولد شد... میشه زندگی تازه ای ساخت...

۱۰ روز تا آغاز... (روز هشتم)

یه روز پر از دلتنگی...
احساس می کنم قلبم دیگه داره از جا کنده میشه...
همیشه جمعه ها پر از دلتنگی بوده اما این جمعه بدتر از همه ی روزها و همه ی جمعه هاست...
دلم میخواد بنویسم اما نمی تونم.................................
نظرات 2 + ارسال نظر
[ بدون نام ] جمعه 13 مرداد 1385 ساعت 19:38 http://www.dood2.blogsky.com

سلام
شاید یه جمعه بد باشه ولی شاید بعدیش خوب باشه...

چشمانم در نگاهش ساعتها خیره ماند

حرفی برای هم نداشتیم

زیرا قلبهایمان در حال نجوا بودند

نمیخواستم خلوتشان را بر هم زنم

سکوت را ترجیح دادم

تا قلبهایمان درد و دل کنند

چشمهایش عمق عشق را فریاد میزد

هوس بوسیدن لبهایش آزارم میداد

عشق مقدسمان را با هوسی زودگذر آلوده نکردم

اما چشمانم با اندامش عشق بازی می کرد

چه عاشقانه بود دیروزم...

چه تاریکست امروزم...

به آتش می کشم خود را

اگر فردا چنین باشد...



امیدروارم خستگی این ۱۰ روز با لبخند قشنگش از دلت بره .
برات دعا می کنم .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد