احساس می کنم مثل یه نوزادی که می خواد متولد بشه تو اتاق عمل مونده...
انتظاری دیگر...
اما اینبار احساس خوبی دارم...
امروز روز دهم بود...
زنگ زد...
اما هنوز تردید داره...
نمیدونم خدا چی پیش میاد...
هنوزم دست به دامن تو هستم خدا جون...
تو تمام این ده روز اضطراب و دلتنگی تمام وجودم رو پر کرده بود...
به قول بچه ها منم دلم میخواد همه ی این سختیها و انتظارها با یه لبخند از یاد بره...
به خودت قسم انتظارشم دوست دارم...
همه چیز داره نو میشه خدا...
همه چیز داره تازه میشه...
حسش می کنم...
خدایا اگر جوابش هر چی بود خواهش می کنم از یاد من مبر که چه قرارهایی با هم داشتیم...
من بهت خیلی مدیون شدم خدا جون...
تو از سر لطفت این کارها رو برام انجام دادی اما من از سر بی معرفتی مدتها باهات قهر بودم...
هنوزم بنده ی خوبی نشدم برات...
می دونم...
دلم میخواد اگه زندگی تازه ای رو میخوام شروع کنم دیگه ازت جدا نشم...
دلم میخواد همیشه کمکم کنی...
خودتم می دونی بدون کمک تو هیچی نیستم...
دوستت دارم خدا جون.......
بیشتر از همه...
امروز قراره با هم حرف بزنیم...
نمیخواد جوابم رو بده اما حس می کنم امروز می تونه خیلی چیزا روشن بشه...
تو این شلوغی، شلوغی وسایل خونه رو کم داشتیم...
اه که من چقدر از این خونه به اون خونه رفتن بدم میاد...
همیشه سر هر اثباب کشی کلی چیز رو مجبورم بندازم دور!
خدا جون...
تو هم برامون دعا کن خدا...
آره...
خنده داره... اما اگه تو نخوای هیچی درست نمیشه...
پس تو هم برامون دعا کن...