تولد دوباره... زندگی تازه

وقتی که عشق تو قلب آدم رخنه می کنه... میشه دوباره متولد شد... میشه زندگی تازه ای ساخت...

تولد دوباره... زندگی تازه

وقتی که عشق تو قلب آدم رخنه می کنه... میشه دوباره متولد شد... میشه زندگی تازه ای ساخت...

گوشواره های گیلاس تنهایی...

این یکی دو روز یکی از بهترین روزهای عمرم بود... همیشه در نهایت نا امیدی شنیدن بعضی حرفها آدم رو غرق شادی می کنه... و حالا این روزها سراسر پره از همین حس...

ازش ممنونم که دوباره اینچنین حس تازه بودن رو دوباره به زندگیم آورد و امیدوارم که روز به روز که با هم هستیم همه چیز بهتر و بهتر و تازه و تازه تر بشه...

به یاد گذشته دلم میخواد از نوشته های وبلاگ های قبلیم چندتاییش رو اینجا دوباره بگذارم... تا فراموش نکنم که چه روزهایی داشتم...

تو وبلاگ آسمان بی نهایت یکی از متن هایی که خیلی دوسش داشتم همین گوشواره های گیلاس تنهایی بود... دلم میخواد اولین یادگاری از گذشته رو به این چند خط اختصاص بدم... و تقدیمش می کنم به همه شما دوستای خوبم که هر چند ساده اما تنهام نذاشتید و برام دعا کردید...

گوشواره های گیلاس تنهایی...

همه چیز برای تو... همه حس برای تو... همه اشک برای تو...
همه ی نگاهم برای تو...
برایت گوشواره های گیلاس میچینم...
بگذار لحظه ای هم به گوشواره هامان بخندیم. میدانم... میدانم که نه دل تو طاقت دارد و نه دل من...
گوشواره هامان خوردنیست... شادی صورتمان تمام میشود...
این باغ پر از گیلاسهای گوشواره ایست... همه اش برای تو... همشان با همه حسهای خنده دارشان...
بگذار بخندند... شاید نمیدانند که صورت تنهایی هم نیازمند کمی شادیست...
میبینی علی کوچیکه... حرفهایمان کودکانه شده...
حرفهایمان قدیمی و بی رمق شده...
شاید بهتر همان باشد که حرفهایم را میان بندکفشهایم گره بزنم و شبانه بی انکه کسی پیدایشان کند در کوچه های آنطرفتر رهایشان کنم...
کوچه...
کوچه های بلند و تاریک با درختان یکی در میان که نه به فروغ غمشان استوارند و نه به طلوع شادیشان...
حرفهایم را بهتر آن است که میان رقص برگها پنهان کنم...
کسی پیدایشان نمیکند... دیگر کسی توان آن را هم ندارد که از کوتاه ترین درختها بالا برود...
کوچه های بلند و تاریک...
همیشه در نهایتش نور بود... هست...
همیشه... در نهایت همه آن کوچه ها...
همشان فقط شمعی در باد بودند و بس... همشان را فوت کردند... همشان را خالی از هر حصار و بی دفاع در برابر باد گذاشتند...
همشان فریب بودند...
رمز تمام این کوچه ها را می توان از انعکاس صدا فهمید...
بگذار خالی از تمام این بازیهای کودکانه به دنبال گوشواره های گیلاسمان باشیم که چهره ی تنهاییمان لبریز از سکوت شادیست...
و همین و بس......

نظرات 3 + ارسال نظر
امید یکشنبه 22 مرداد 1385 ساعت 23:44 http://taranomeshg.blogsky.com

سلام
ممنون که بم سر زدی
امیدوارم همیشه کنار هم خوشبخت باشین و هر لحظه برات راهی نو و نیک باشه
در ضمن وبلاگ زیبایی داری دوست داشتی تبادل لینک کنیم

شکلات دوشنبه 23 مرداد 1385 ساعت 16:19 http://www.cocoa.persianblog.com

سلام...معلومه که تو رو به یاد میارم و از اینکه دوباره مینویسى و اون همه نا امیدى جاى خودش رو به چنین حس شیرینى داده خیلى خوشحالم ...امیدوارم همیشه شاد و شیرین و شکلاتى باشى:)

محسن چهارشنبه 25 مرداد 1385 ساعت 09:53 http://tabaghi.persianblog.com

سلام
من هم لینک شما رو تو وبلاگم گذاشتم.
شما لوگوی وبلاگ منو تو وبلاگتون بزارین من هم لوگوی شما رو تو وبلاگم می زارم.
ممنون.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد