نگاهشون می کنم...
وسایلم را در اتاق پهن کردم و از میونشون فقط چندتاشون رو بر می دارم...
خیلی هاشون بوی گذشته رو می دن و دوست دارم حالا که خونه هم داره مثل همه چیز تازه میشه اونا دیگه توش نباشن...
2 تا جعبه آوردم و همشون رو گذاشتم توشون و بدون اینکه نگاهشون کنم بردمشون انباری...
آره...
انباری..... چون دیگه نه میخوام ببینمشون و نه دیگه لازمشون دارم...
نگاهش می کنم...
لحظه ی آخر...
این خونه ایست که خیلی از آرزوهای من در این جا شکل گرفت و شاید خیلی هاشون فراموش شد...
خونه ای که تمام امیدهای من در اون شکل گرفت...
و نهایت امیدهایم به نهایت آرزویم رسید...
و حالا همه چیز تازه شد...
من... احساسم... دلم... زندگیم
و خونه...
دلم نمی خواد روی در و دیوارای اینجا جای هیچ خرابی بمونه...
این اولین نوشته من توی این اتاق تازه ست...
اینجا دیگه برای خودم اتاقی ندارم...
یه گوشه برای خودم یه تخت گذاشتم و ...
خیلی دوسش دارم...
اما هنوز افتتاحش نکردم...
دلم میخواد اول از همه تو ببینیش...
همینطور دست نخورده... همینطور ساده...
منتظرم...
خدا همیشه واست نگهش داره
سلام من تازه وب ساختم وبت قشنگ بود