نگرانم...
بیشتر از همیشه...
بیشتر از تمام لحظه ها...
حدس می زدم که اتفاق بدی افتاده...
خیلی دیر کرده بود... سفر که انقدر طولانی نمیشه...
صبح از دانشگاه به زهرا زنگ زدم ... گفتم شاید خبر داشته باشه... اما اونم بی خبر بود...
دیشب که از دانشگاه بر می گشتم زهرا زنگ زد و..........
اولش چیزی نگفت...
گفت یه خبر خوب داره یه خبر بد...
تصادف کردن....

یخ کرده بودم....
اما خبر خوبش این بود که کسی چیزیش نشده...
اما من باور ندارم... هرچند که امیدوارم که واقعاً اینطور باشه...
شما هم دعا کنید بچه ها...
نمی دونم کجای شمال هستن وگرنه امروز می رفتم...
خدا خدا می کنم که واقعا چیزی نشده باشه.........
امروز روزه عیده...
کاش خبرای خوبی برسه...
سلام، به خدا توکل کن انشاءالله همه چیز درست میشه ...همیشه شاد و شیرین و شکلاتى باشى..در ضمن عیدت هم مبارک
سلام
امیدوارم که هیچ مشکلی واسشون پیش نیومده باشه
خیلی خوشحالم کردی که بخ وبلاگ سر زدی
توکلت به خدا باشه بسپار دست خدا
یا حق
منتظرم باز بیای
با اون نظرات قشنگت دل ما رو شاد کنی