از خواب می پری... چشمات هنوزم خوابه... همه جا هنوزم تاریکه... ساعت رو نگاه می کنی می بینی تازه ساعت ۳ هستش...
این بار چندمه که از خواب پریدی...
از جات پا می شی... تو کور کوریه تاریکی می ری سمت آشپزخونه... لیوان رو بر می داری و از شیر تا آخر آخرش پر آب می کنی...
هنوز به نصفه هاش نرسیده پشیمون می شی...
دیگه خواب از چشمات پریده... دلت یه جوریه... یه جور خاص... یه جور عجیب...
چیزی به ساعت ۶ نمونده... امروز روز اوله... واسه قرارهای صبح... واسه راه رفتن... دلت یه جوریه... یه جور خاص...........
تو کور کوریه تاریکی می رسی به تختت...... خوابت نمیاد اما انگاری چاره ای جز خوابدن نداری... شاید واسه اینکه زمان زود بگذره...
صدای موبایل کم کم زیاد می شه و میگه که دیگه وقتشه... باید بلند بشی... باید شروع کنی.......
لباسات رو می پوشی... یه نفس عمیق می کشی و می زنی بیرون...
چند دقیقه ای دیر کردی... مثل همیشه زودتر رسیده و منتظره...
و یه روز تازه شروع میشه... اطرافت پره از آدم اما تو نگاهت فقط یه نفر جا میشه... یه نفر... فقط و فقط...
و یه روز تازه شروع میشه... اما بعد از سالها با خنده... بعد از سالها با یه حس تازه... یه حس خوب... یه حسی که تا آخر شب پر از انرژی می کندت...
قدم می زنی... قدم می زنه... قدمهاتون با هم... کنار هم... قدمهایی که دنیایی با تک تک قدمهایی که توی این چندساله و شبانه و تنها بر تیکه تیکه کوچه ها می گذاشته فرق می کنه...
یادته؟... حرفهات رو میون بندهای کفشت شبونه گره می زدی و می بردیشون و چند تا کوچه اونور تر یه طوری که کسی نبینه گمشون می کردی... حالا حرفهات میون قدمهاتون تقسیم شده...
هنوزم نگران تولد دوباره ای؟... هنوزم نگران زندگیه تازه ای؟... هنوزم نگران هدیه ی تولدتی؟...
آدما دوست دارن موقع تولدشون بهترین هدیه رو بگیرن... شاید چیزایی که آرزوشو داشتن...
اینم یه عالمه هدیه... برای رزهای نقره ای... روشون اسمت رو نوشته... هدیه هایی که می دونم برات بهترین هدیه هایی بود که می شد تو تولدت بگیری...
من کی هستم؟...
علی کوچیکه... همون علی دیوونه که یه عمری تنها کسی بود که رفیقت بود... کسی که با اینکه نبود اما همیشه تو همه شرایط کنارت حسش می کردی... یادت نیست؟... وبلاگ رزهای نقره ای... اگه همه چیز یادت رفته باشه می دونم گریه هامون رو فراموش نکردی...
آره... من علی کوچولو هستم... کسی که با ریمیا جون گرفت... کسی که با ریمیا مرد...
افسوس که کفشهایم دیگر بندی ندارند تا حرفهایم را میونشون پنهان کنم... به قول تو... علی دیوونه... تو رو چه به این حرفها...
حرفهام تموم نشده... اما وقته رفتنه... مثل همیشه.................................
سلام
نوشته زیبایی از یک روز.هر آمدنی یه رفتنی داره
حرفهام تموم نشده... اما وقته رفتنه... مثل همیشه.................................
زیبا بود..
سلام آقا علی من بریدم دیگه نمی دونم باید چی کارش کنم دلم نمیاد اذیتش کنم ولی اون...
سلام
مرسی از لطفت
خوشحالم که باز کنار همید
سلام آقا علی من مجبور شدم اون وبلاگ و حذف کنم شاید دیگر هم وبلاگ نسازم امیدوارم شما موفق باشید یا حق!
سلام آقا علی من برگشتم ولی آدرس وبلاگم عوض شده!
آخی مگه چی شده؟