تولد دوباره... زندگی تازه

وقتی که عشق تو قلب آدم رخنه می کنه... میشه دوباره متولد شد... میشه زندگی تازه ای ساخت...

تولد دوباره... زندگی تازه

وقتی که عشق تو قلب آدم رخنه می کنه... میشه دوباره متولد شد... میشه زندگی تازه ای ساخت...

فریادی که بلندی نداره!...

ممنون خدا...
میدونم تا جایی که تونستی کمکم کردی... شاید بیشتر از حدی که باید و لیاقتش رو داشتم...
می دونم... دیگه از این جا به بعدش به خودم مربوط میشه... و شاید به اون...
اما ازت میخوام که بازم کمکمون کنی...
میدونی که خیلی سخته خدا...
آره... قبول دارم که هر تغییری سختیهای خودش رو داره...
خودت شاهدی که برای من سختیهاش اصلا مهم نیست اما دلم نمیاد که اونم سختی بکشه...
آره!... من چیزی برای از دست دادن نداشتم اما اون چی؟...
شاید اون هنوز خیلی چیزها داشته باشه که نخواد از دستشون بده... دوست ندارم بودن من باعث این بشه که از دسشون بده خدا...
بدجور دلم گرفته... بدجور دلم گریه می خواد...
خیلی تنهام... تنها کس زندگیمه و میدونم که نه میدونه و نه می تونه باور کنه...
تنها امیدم واسه ادامه دادن شده برام... اما.........
وقتی میره سفر... وقتی ازش چند روز خبری نمیشه دیوونه میشم...
با تنهایی ساختم...
یه چیزایی هست که فقط باید خودت حلش کنی...
مشکلاتی که ما داریم شاید اونهایی که مربوط به من باشه و فقط خودم مجبورم که حلشون کنم...
صادقانه بگم... تو این چند روز متوجه شدم که حتی رو کمک پدر و مادرم هم نمی تونم حساب کنم..........
فکر می کردم که کمکم می کنن... لااقل مادرم... اما بدجور تنها موندم...
خدا جون... فقط تو موندی... تو تنهام نگذار...
نمی خوام دلسردش کنم خدا... بهم امید بسته... می دونم!... کمکم کن که براش همه چیز رو دوباره درست کنم...
اصلا بیا یه قراری بگذاریم خدا...
اصلا سهم کمکای من مال اون!... خوبه؟... من با همه جور زندگیم ساختم... اما اون هنوزم جا داره... توروخدا کمکش کن... توروخدا کمکم کن که بتونم براش کسی باشم که میخواد...
دلسردش نکن خدا... میدونم که می تونی...
به اندازه ی کافی نجاتم داده که حالا بهش بدهکار باشم... همین که دوباره منو به زندگی برگردوند برام یه دنیا می ارزه...
دلم بدجور گرفته خدا...
می دونم که 2 روزه برگشته تهران... اما اصلا ازش خبری ندارم...
همش می ترسم که چیزی شده باشه...
می ترسم که همه ی اون حرفهایی که اونجا زده بودن بالاخره دردسر ساز شده باشه...
دارم دیوونه میشم... کاش امروز بهم زنگ بزنه... دلم براش یه ذره شده....................  
بازم التماست رو می کنم که کمکمون کنی خدا...
قرارمون هم که یادت می مونه...
سهم کمک من مال اون... ولی فقط توروخدا یادت نره..........
هر چی هم که تو گفتی جاش می دم... قول می دم....................
نظرات 6 + ارسال نظر
امیر چهارشنبه 15 شهریور 1385 ساعت 11:26 http://amir-perspolisi.blogsky.com

سلام وبلاگ با حالی داری
دیدم حالا که اینقدر مایه گذاشتی نامردیه نظر نداده برم اگه دوست داشتی به وبلاگ داشت یه سری بزن تا به هم لینک بدیم
قربانت امیر

نسرین چهارشنبه 15 شهریور 1385 ساعت 14:36 http://www.nasigoli.blogsky.com

به نام خدا
سلام دوست عزیز! ببین اشتباه من و شما اینه که خیلی بهشون توجه می کنیم! به همین خاطر این کار ما برای ما بعدن مشکل بوجود میاره اگه یکم بی خیال بشیم بهتره این طوری وقتی بی خیالی ما رو می بینن به خودشون میان اون موقع است که قدر مارو می دونن. من این و جدی بهتون می گم تصمیم خودم و گرفتم می خوام بزنمش به بی خیالی هرچند که واسم خیلی سخته ولی خوب باید باهاش کنار بیام ببین دوست عزیز تو پیشش هستی می تونی یه جورائی مواظبش باشی ولی من نه خیلی ازش دورم اون بچه تهران و من بچه اهواز. نمی دونم دل بستن من و اون چقدر درست؟ ولی دیگه نمی تونیم کاریش بکنیم چون زیادی همدیگه رو می خوایم آره بهش گفتم که بعضی از رفتارهاش غلطه اونم خودش اصلاح کرد بابت این موضع خیلی خوشحالم چون خیلی عوض شده ولی خوب من این وسط در واقع موقعی که انتخابش کردم از خیلی چیزا زدم یعنی راه برگشتی نزاشتم ببین من از اخلاق و رفتار شما دو نفر خبر ندارم ولی این جوری که شما واسه من نوشتین, شما حتی حاظر نیستین بهش یه حرفی بزنید که از دستتون ناراحت بشه این اشتباست چون این جوری شما عذاب می کشید ازش بخواه که بهت ثابت کنه که شما رو فقط واسه وجود خودتون می خواد من اگه جای اون خانوم بودم زمانی که از مسافرت بر می گشتم حتی اگه از زیر سنگ هم شده بود یه تلفن پیدا می کردم و تماس می گرفتم من نمی خوام شما رو نامید کنم نه عزیز ولی شاید یکم در موردش اشتباه فکر کرده باشی؟ بیشتر فکر کن! همه چیزو بسنج... بعدشم ببین شما اول خدا رو داری بعد خانوادت و بعد اون نگو!(البته دوستانتون هم هستن) که فقط اون و داری ببین پدر مادرت بودن که تورو بزرگ کردن, اونا بودن که وقتی مریض می شدی صبح تا شب بالا سرت می شستن! اون موقع اون خانوم نبودش حالا که پیداش شده حاضری از همه چیزت بزنی منم عین شمام ولی من خاستم و می خوام که عوض بشم بعضی اوقات ما کوتاه نیایم بهتره, بعضی اوقات بهتره بزاریم خودشون به اشتباهاتشون پی ببرن. دوست عزیز فقط می تونم بگم که یکم باید عوض بشی. موفق باشی منم آرزوی خوشت بختی واسه همه آنسان های روی زمین می کنم خوش باش خیلی هم نگران نباش هر جا که باشه بلاخره پیداش می شه ببین این و دوست دارم همه بدونن که هیچ کس به اندازه من عاشق اون نیست, به اندازه من دوسش نداره! همین که این قدر امیدواری خودش خیلی خوبه! ببین مشکلاتی که من و اون داریم هیچ کسی نداره! ولی من باهمه می جنگم چون می خوامش! درکت می کنم چون می دونم چی می کشی! شما هم شبا که می خوای بخوابی همش به این فکر می کنی که این دوری کی تموم می شه کی میشه که مال خودتون بشه منم عین شمام! ولی باید صبر کرد !

نسرین چهارشنبه 15 شهریور 1385 ساعت 18:56 http://www.nasigoli.blogsky.com

به نام خدا

سلام دوست عزیز! امیدوارم که هزاران سال در کنار هم زندگی کنید! امیدوارم که اومده باشه حرف های خوب خوب بهت بزنه! شما هم سعی کن هر چیزی که تو دلت هست بهش بگی نترس شهامت داشته باش ببین من روز به روز که می گذره بیشتر رو تصمیم خودم می مونم چون دیگه تحمل بد اخلاقی رو ندارم, امروزم بازم بد اخلاقی کرد انگار نمی تونه که خوب باشه, خودش می گه چون دوست دارم اذیتت می کنم ولی من قبول ندارم من امروز بهش گفتم وقتی یک ماه ازم خبری نشد اون موقع است که قدر من و می دونی اون موقع است که می فهمی چقدر اشتباه کردی؟ در جوابم بهم گفت آره یعنی تو می تونی این کارو بکنی؟ منم خیلی جدی گفتم آره من هفته دیگه میرم مسافرت تا یک هفته هم نیستم امکان هم نداره بهش زنگ بزنم چون می خوام فکر کنم این نشد زندگی! منم مثل شما یه بار هم چین خوردم زمین که هیچ کس فکر نمی کرد من دوباره یه زندگی جدید را آغاز کنم تا قبل از اینکه وارد زندگیم بشه دیگه به هیچ چیز و هیچ کس فکر نمی کردم تا زد به سرم گفتم بزار یه وبلاگ درست کنم که اولین نظرم, نظر اون بود که نوشته بود خیلی شعر زیبائی نوشتین می شه من بیشتر با شما آشنا بشم؟ که چند روز بعدش من واسه کاری مجبور شدم بیام تهران از تو هتل واسش آف گذاشتم که من الان تهرانم نمی تونم آنلاین شم, خلاصه اینکه وقتی اومدم اهواز یه شب آنلاین بودم اونم بودش دیگه باهم چت کردیم و بعدشم این شد که با هم دوست شدیم نمی دونم چرا خدا اون و سر راه من قرار داد من که داشتم زندگیم و می کردم الان نمی گم پشیمونم تازه خدا هم شکر می کنم که اون اومده تو زندگیم ولی... کسی که بیشتر عذاب میکشه منم نه اون هر وقت که با دوستاشه اخلاقش عوض می شه...! گناه ما می دونی چیه؟ اینه که عاشقشونیم, دوسشون داریم, البته اونا خودشون نمی خوان که مارا بیشتر دوست داشته باشن یا شاید هم اصلا نمی خوان نشون بدن که دوسمون دارن ولی این کارا همه به ضرر خودشون من حسم اشتباه نمی کنه, اونا دوست دارن همه چیز داشته باشن ما هم می خوان ولی در کنار بقیه چیزا در صورتی که من و شما این جوری نیستیم ما همین که اونارو داشته باشیم واسمون کافیه!ببین محکم باش سعی نکن خودت ضعیف نشون بدی می دونی باید عوض بشیم, باید بهشون نشون بدیم که دنیا دسته کیه؟ من نمی گم باهاشون جنگ کنیم نه ولی باید یکم بی خیالشون بشیم این جوری بهتره! یکم باید اخلاق و رفتارمون رو عوض کنیم! ببین هر پسر, دختری آرزو دارن با کسی باشن که واسشون دست به همه کاری بزنه حالا که گیر این دو نفر همچین آدم هائی اومده نمی دونم چرا این کارو می کنن! عیب نداره ما هم خدائی داریم! ببین یه چیزو به اون خانوم گلی که شما باهاش هستی بگو: بهش بگو که ببین گلم آدم یه ماه, یه سال, ده سال می تونه تحمل کنه آخرش چی؟ اون موقعی پشیمون می شه که خیلی دیره! من به این حرف اعتقاد دارم بهشم رسیدم! راستی منم از شما بابت اینکه همیشه به من سر میزنید و نظر میدید ممنونم امیدوارم خیلی زود همه مشکلات حل بشه البته من نمی دونم مشکل اصلی دوست دختر شما چیه؟ ولی مشکل من و اون اینه که اول فقط اون بود که لج می کرد و من کوتاه میومدم ولی الان جدیدن منم لجبار شدم طوری که سریعا عصبی می شم وبعدشم...
در هر صورت عیبی نداره هر چقدر هم که بدی کنه بازم همون واسه من چون دوسش دارم چون به خاطر وجودشه که می خوامش! ببین می دونی اونا میدونن که ما حاضریم از همه چیزمون بزنیم به خاطر همین خیالشون راحته باید امتحانشون کنیم چه جوری نمی دونم ولی باید به ما هم ثابت بشه که حداقلش خیالمون راحت بشه نمی دونم لیاقت این همه اشک و دارن یا نه؟ نمی دونم ارزش این همه از خودگذشتن و دارن یا نه؟ موفق باشی! یا حق!

شکلات پنج‌شنبه 16 شهریور 1385 ساعت 00:49 http://cocoa.persianblog.com

سلام..خوبى؟ امیدوارم همیشه شاد و شیرین و سلامت باشید..هر دو تون!!

نسرین جمعه 17 شهریور 1385 ساعت 01:42 http://www.nasigoli.blogsky.com

سلام کجائی؟ جواب اون کامنتم و ندادی؟ نکن چیزی شده؟

yek-nashenas دوشنبه 27 شهریور 1385 ساعت 19:18 http://nightlight.blogsky.com

سلام.
می دونی چیه؟با خوندن وبلاگت یه حس عجیبی عجیبتر از همیشه تو وجودم رخنه کرد.می دونی چه حسی؟شاید از روانشناسی بشه بهش گفت همذات پنداری.اما...نه به طور کامل.به هر حال به عنوان یه همکار و هم دل یه نسخه ای برات دارم شاید یه خورده از دردتو کم کنه ؛پیروز باشی و شادمان،خدانگهدار.





.... و تو آمدی



اثری از:کمال رجا





-یک شب تالار سینه ام را برای تو چراغان کردم و خودم بر مسند غرور بزرگم تکیه زدم...

آن وقت کلماتم را مثل چهارپایان فرمانبر،به سوی تو فرستادم تا در کنار گوشت،سوره ی تسلیم را فرو خوانند و تو را دزدانه به قصر من آورند.

...وتو آمدی با اکلیل نگاهی که پرتو چراغها را در خود می گرفت...با سیماب چهره یی که روشنی قلب مرا خجل می کرد...و با پیکری که رونق مسند عاج گونم را از میان می برد.

...ومن قطره های خونم را کنیزکان سرخ پوش تو کردم تا تو را در حوضچه های مرمرین چشمم شست وشو دهند و به عریانی طفلی یکروزه،تو ار به خوابگاه من آورند...

...و تو آمدی ؛با سنبله های لبخندت...ریحانه های نگاهت و یاس های پیکرت...

و من با دست های لرزانم برای تو پل ساختم.نخل درودم را سایه بان تو کردم،و تا قلمرو خوابگاهم رهنمونت شدم.

ولی خنده های تو در تالار سینه ام طنین می گرفت و انعکاس آن به رعشه ام وا می داشت...

...ومن می شنیدم که می گفتی:

-سرزمین قلب من قبل از تو پایمال ترکتاز دیگری شده و آبگیر قلبم،پیش از تو نصیب شناگر دیگری گشته!...

و من با بی باوری به سوی تو آمدم ودیدم که دلت تهی است و جز سنگ پشتهای مرده در آن چیزی نیست!از آن پس،تو برای من یک دهلیز سرد و سیاه شدی و انعکاس همه اصوات و نت های دل نشین را مثل صدای کریه زنجیرها به من پس دادی،من هم دست از حکمرانی قاهرانه ام برداشتم؛تالار سینه ام را در هم ریختم؛چلچراغ های نیازم را خرد و له کردم و مثل بوم،خرابه نشین ویرانه های قلبم شدم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد