تولد دوباره... زندگی تازه

وقتی که عشق تو قلب آدم رخنه می کنه... میشه دوباره متولد شد... میشه زندگی تازه ای ساخت...

تولد دوباره... زندگی تازه

وقتی که عشق تو قلب آدم رخنه می کنه... میشه دوباره متولد شد... میشه زندگی تازه ای ساخت...

یه اتفاق بد...

نگرانم...
بیشتر از همیشه...
بیشتر از تمام لحظه ها...
حدس می زدم که اتفاق بدی افتاده...
خیلی دیر کرده بود... سفر که انقدر طولانی نمیشه...
صبح از دانشگاه به زهرا زنگ زدم ... گفتم شاید خبر داشته باشه... اما اونم بی خبر بود...
دیشب که از دانشگاه بر می گشتم زهرا زنگ زد و..........
اولش چیزی نگفت...
گفت یه خبر خوب داره یه خبر بد...
تصادف کردن....
یخ کرده بودم....
اما خبر خوبش این بود که کسی چیزیش نشده...
اما من باور ندارم... هرچند که امیدوارم که واقعاً اینطور باشه...
شما هم دعا کنید بچه ها...
نمی دونم کجای شمال هستن وگرنه امروز می رفتم...
خدا خدا می کنم که واقعا چیزی نشده باشه.........
امروز روزه عیده...
کاش خبرای خوبی برسه...

یه اتاق با دیوارای تازه...

نگاهشون می کنم...
وسایلم را در اتاق پهن کردم و از میونشون فقط چندتاشون رو بر می دارم...
خیلی هاشون بوی گذشته رو می دن و دوست دارم حالا که خونه هم داره مثل همه چیز تازه میشه اونا دیگه توش نباشن...
2 تا جعبه آوردم و همشون رو گذاشتم توشون و بدون اینکه نگاهشون کنم بردمشون انباری...
آره...
انباری..... چون دیگه نه میخوام ببینمشون و نه دیگه لازمشون دارم...

نگاهش می کنم...
لحظه ی آخر...
این خونه ایست که خیلی از آرزوهای من در این جا شکل گرفت و شاید خیلی هاشون فراموش شد...
خونه ای که تمام امیدهای من در اون شکل گرفت...
و نهایت امیدهایم به نهایت آرزویم رسید...
و حالا همه چیز تازه شد...
من... احساسم... دلم... زندگیم
و خونه...
دلم نمی خواد روی در و دیوارای اینجا جای هیچ خرابی بمونه...

Room

این اولین نوشته من توی این اتاق تازه ست...
اینجا دیگه برای خودم اتاقی ندارم...
یه گوشه برای خودم یه تخت گذاشتم و ...
خیلی دوسش دارم...
اما هنوز افتتاحش نکردم...
دلم میخواد اول از همه تو ببینیش...
همینطور دست نخورده... همینطور ساده...

منتظرم...  

طعم شادی...

مدتها بود که رزهای نقره ای فقط سکوت بود و سکوت...
مدتها بود که دیگه هیچ گلی نمی داد...
همه چیز فقط کویر بود و کویر...
دیگه نه خبری از گریه ی شیشه بود و نه خبری از علی کوچیکه...
همه چیز در سکوت تمام فرو رفته بود...
مدتها بود که رزهای نقره ای تو کما مونده بود...
امیدی نداشتم براش...
نه من... نه علی کوچیکه و نه همه ی اونهایی که یک اون قدیما گه گداری بهش سری می زدن...
گلدونی که بهش آب نرسه گلای توش خشک میشن...
اما رزهای نقره ای زنده موند... به گلدونش آب نرسید اما هیچ موقع امیدش رو از دست نداد...
و همین امید رمز این طعم شادیست که بعد از مدتها رنگ نقره ای دوباره ای بر تمام زندگیش زد...
و حالا... دوباره رزهای نقره ای با همون حرفهاش... با همون بوی خودش برگشته...
10 روز تا آغاز را شمردیم... با هم... و بی هم...
و آغاز تنها یک آغاز کوچک نبود...
شروعی بود برای زنده بودن... برای زنده کردن...
زنده کردن حسی که مدتها بود پشت حرفهای کودکانه پنهان مونده بود...
و رمز این طعم شادی تولد دوباره بود...
و تنها علت این تولد دوباره حضور انسانی بود که فکر می کنم که بهترین هدیه ای بود که از خدا گرفتم...
و حالا...
رزهای نقره ای تا ابد زنده خواهد بود...
با تمام آن حرفهای کودکانه اش...

گوشواره های گیلاس تنهایی...

این یکی دو روز یکی از بهترین روزهای عمرم بود... همیشه در نهایت نا امیدی شنیدن بعضی حرفها آدم رو غرق شادی می کنه... و حالا این روزها سراسر پره از همین حس...

ازش ممنونم که دوباره اینچنین حس تازه بودن رو دوباره به زندگیم آورد و امیدوارم که روز به روز که با هم هستیم همه چیز بهتر و بهتر و تازه و تازه تر بشه...

به یاد گذشته دلم میخواد از نوشته های وبلاگ های قبلیم چندتاییش رو اینجا دوباره بگذارم... تا فراموش نکنم که چه روزهایی داشتم...

تو وبلاگ آسمان بی نهایت یکی از متن هایی که خیلی دوسش داشتم همین گوشواره های گیلاس تنهایی بود... دلم میخواد اولین یادگاری از گذشته رو به این چند خط اختصاص بدم... و تقدیمش می کنم به همه شما دوستای خوبم که هر چند ساده اما تنهام نذاشتید و برام دعا کردید...

گوشواره های گیلاس تنهایی...

همه چیز برای تو... همه حس برای تو... همه اشک برای تو...
همه ی نگاهم برای تو...
برایت گوشواره های گیلاس میچینم...
بگذار لحظه ای هم به گوشواره هامان بخندیم. میدانم... میدانم که نه دل تو طاقت دارد و نه دل من...
گوشواره هامان خوردنیست... شادی صورتمان تمام میشود...
این باغ پر از گیلاسهای گوشواره ایست... همه اش برای تو... همشان با همه حسهای خنده دارشان...
بگذار بخندند... شاید نمیدانند که صورت تنهایی هم نیازمند کمی شادیست...
میبینی علی کوچیکه... حرفهایمان کودکانه شده...
حرفهایمان قدیمی و بی رمق شده...
شاید بهتر همان باشد که حرفهایم را میان بندکفشهایم گره بزنم و شبانه بی انکه کسی پیدایشان کند در کوچه های آنطرفتر رهایشان کنم...
کوچه...
کوچه های بلند و تاریک با درختان یکی در میان که نه به فروغ غمشان استوارند و نه به طلوع شادیشان...
حرفهایم را بهتر آن است که میان رقص برگها پنهان کنم...
کسی پیدایشان نمیکند... دیگر کسی توان آن را هم ندارد که از کوتاه ترین درختها بالا برود...
کوچه های بلند و تاریک...
همیشه در نهایتش نور بود... هست...
همیشه... در نهایت همه آن کوچه ها...
همشان فقط شمعی در باد بودند و بس... همشان را فوت کردند... همشان را خالی از هر حصار و بی دفاع در برابر باد گذاشتند...
همشان فریب بودند...
رمز تمام این کوچه ها را می توان از انعکاس صدا فهمید...
بگذار خالی از تمام این بازیهای کودکانه به دنبال گوشواره های گیلاسمان باشیم که چهره ی تنهاییمان لبریز از سکوت شادیست...
و همین و بس......

انتظار...

Wait 

دو هفته گذشت...
دو هفته پر از اضطراب...
یاد روز اول می افتم...
شاید الان که دارم این حرفها رو می نویسم دو هفته پیش تو همین دقایق بود که بهم اس ام اس داد که بریم بیرون...
و حالا از اون روز و از اون دقایق دو هفته گذشته...
تو این دو هفته اتفاقای زیادی افتاد...
حرفهای زیادی زده شد...
خنده ها و گریه های زیادی داشت..........
اما گذشت...
و بعد از تمام این روزها هنوز هم جوابم رو ندادی...
هنوزم امیدوارم که تمام این سختیهای این روزها با یه لبخندت فراموش بشه...

دیروز دوباره خونه ی ما عوض شد...
اما اینبار خوب شد... هم جامون بهتره و هم اینکه خیلی بهتون نزدیک شدیم...
فقط 2 تا خیابون...
فقط 5 دقیقه.........
این خوب نیست؟... 
فاصله ها خیلی دارن کوتاه می شن... به شرطی که تو هم بخوای عزیزک من...

امروزم کسی خونه نیست...
صدای اسپیکر تا آخر زیاده...
آهنگ میکس مرد تنهای اندی داره فریاد می زنه...
منم دارم همه ی پی ام های یاهوتو می خونم...
حس عجیبی دارم...
عقلم دیگه به جایی نمی رسه... فقط می دونم باید انتظار بکشم...
انتظار و انتظار...

فردا جمعه ست... یه جمعه ی دیگه...
نمی دونم شاید فردا دیدمت... 
شاید فردا بابا زنگ زد که بریم بیرون...
شاید شما هم فردا باشید.......
شاید....
و هزارتا شاید دیگه..........

امیدوارم که اگه همدیگرو می بینیم جوابت رو بهم گفته باشی...
فکر می کنم اینطوری خیلی بهتره...

آهنگ مرد تنهای اندی به آخرش می رسه...
و حرفهای من هم..............................