-
حالا که اینطور شد منم میرم از اینجا!
سهشنبه 7 آذر 1385 18:21
اه! این بلاگ اسکای هم با این تبلیغات قالب منو خراب کرد!!!! حالا که اینطور شد منم میرم بلاگفا!... از این به بعد اونجا می نویسم و ایشالا می نویسیم... خدایی این شکلهای بلاگ اسکای یه چیزی دیگس... آدرس جدید وبلاگم : http://badkonake-ghermez.blogfa.com بادکنک قرمز منتظرما! (:
-
منم یکی مثل همه؟!؟!؟
جمعه 3 آذر 1385 15:03
همیشه از همین می ترسیدم........... که بگی... تو هم مثل همه ای... اما دوست دارم زمانی برسه که متوجه بشی داری اشتباه می کنی.................. اما بدون اون لحظه بازم من کنارت هستم! فقط اگه تو بخوای!...... هنوزم همونقدر یا حتی بیشتر دوستت دارم... بهت حق میدم که اینطور فکر کنی... همه چیز در دست زمانه... همه چیز...
-
دیگه هیچ روزی با غم تموم نمیشه!!!
چهارشنبه 1 آذر 1385 10:39
دستامون انقدر سردشه که دیگه سر شده... اما نه تو به روی خودت میاری نه من... دستامون رو میذاریم تو دست هم تا گرم بشن... دستای هر دوتامون یخ زده اما گرم می شیم.................. نوبتی... می دونی قشنگیش چیه؟ یه روزی که از صبحش بد بود با یه خنده ی تو میشه یه روز فوق العاده... با یه خنده ی کوچولو... دیروز اولین برف تو...
-
کاش حرفهام رو می شنیدی......
یکشنبه 21 آبان 1385 22:31
مدتها بود برایت ننوشته بودم... برای تو... برای تویی که تنها بهانه ی زنده بودنم هستی... برای تو نازنینم... با تو تک تک لحظه هایم طعم گیلاس گرفته اند... در خود نیستم... در هوش نیستم..... لحظه هایم پر از طعم مست گیلاس شده است... همه اش را دوست دارم... تک تک لحظه هامان را... حتی آنهایی که دلم را می لرزاند... نگرانتم...
-
یه تولده سفید!
دوشنبه 8 آبان 1385 22:27
خیلی وقته اینجا ننوشتم! راستش تو این مدت انقدر اتفاقای جوراجور افتاده که...... از همه اون روزهایی که آغاز کردیم تا امروز روزها گذشته... برای هر دوتامون اتفاقای جورواجوری افتاد... خیلیهاش خوب بود... خیلیهاش بد... می دونم که تو این مدت خیلی اتفاقا افتاد که ته دلت خیلی ترسیدی... می فهمم... ممنون از خدایی که کمکمون کرد تا...
-
عید فطر مبارک...
سهشنبه 2 آبان 1385 10:41
سلام به همه... عیدتون مبارک (: امسال یکی از بهترین عیدای من بود... از همین امروز صبح تا حالا... به همه خوش بگذره.....................
-
حرفهای زیر باران...
چهارشنبه 26 مهر 1385 11:05
اولین قدمهامون زیر بارون هم بالاخره برداشته شد... با اینکه خیلی چیزها داشت عوض میشد... یعنی شاید قرار بود عوض بشه! نمی دونم.... قشنگیش به این بود که توی اون فضای به اون بزرگی و زیر اون بارون قشنگ کسی جز ما ۲ تا کنارمون نبود...... تا همیشه به یاد دارمش عزیزکم............. دوستت دارم ولی راستش نمی دونم چندتا! تو مدرسه...
-
...
چهارشنبه 19 مهر 1385 10:13
همه چیز می تونه با یه حرف درست بشه... با یه کلمه! فقط اگه دفتر لغاتت این کلمه رو داشته باشه گلم.........
-
چراغ روشن!!!
جمعه 14 مهر 1385 14:22
دلم برات تنگ شده! باید براش حتما یه متن هزار خطی بنویسم! یه دفتر ۱۰۰۰ برگم که باید همش رو با همین یه جمله می خوام سیاه کنم خانومی... دلم برات تنگ شده!...
-
روزهای جدیدی که رنگش مثل پاییز فقط نارنجیه!
دوشنبه 10 مهر 1385 16:38
آره... روزای جدیدی اومده که رنگش مثل پاییز فقط و فقط نارنجیه... چند روزی هست که ندیدمت... ۳ روز... ۴ روز... نمی دونم! برای من که اگه راستش رو بپرسی یه عمر... این چند روزه اتفاقای مختلفی افتاد... خوب ترینش کار جدیدم بود... البته بگذریم که تو این ۲ روز قد ۱۰ روز کالری سوزوندم ولی خوب... گفته بودم... به عشق بعضیها آدم...
-
روزی که برایت خواهم گریست...
دوشنبه 3 مهر 1385 22:47
پنجره اتاقم را باز می کنم... بوی پاییز را حس می کنم... پاییزی که فصل رویاهایم است... رزهای نقره ای در سردی پاییز جان گرفت... و حال گرمی دستانت پاییز سردم را گرم خواهد کرد... روزی است آن روز... روزی که برایت خواهم گریست... از آسمان بر وجودمان قطره های باران خواهد بارید... هر دو در آغوش یکدیگر در جستجوی گرمی خواهیم...
-
کاردستی!...
چهارشنبه 29 شهریور 1385 20:59
مثل بچه ها ذوق درست کردن کاردستی گرفته بودم... همه ی وسایلم رو ریخته بودم دور و ورم... سخت بود... درست کردنش سخت بود... تنها نمی تونستم... چند بار خواستم تنها بسازمش اما انگاری یه چیزی کم بود... یه چیزی که اصلی ترین قطعه ی کاردستی بود... قصه از اونجایی شروع شد که یکی حاضر شد بیاد و تو ساختن کاردستی کمکم کنه... اولش می...
-
ای کاش زمان هم گاهی توقف می کرد
شنبه 25 شهریور 1385 10:52
یک روز خوب برای در کنار هم بودن... گرچه سنگینی نگاه دیگران را در وجودمان حس کردیم... اما من تنها میان آن همه چشم... تنها چشمان تو را می دیدم... تنها صدای تو را می شنیدم... و تنها گرمی نفسهای تو را جستجو می کردم... دلم می خواست زمان بایستد و تا بی نهایت نگاهت کنم... دلم می خواست زمان بایستد تا این لحظه ها تمام...
-
دلم تنگه...
سهشنبه 21 شهریور 1385 16:38
دلم غرق اضطراب شده... چشمام رو که می بندم بدون اختیار فکرهای ناجور و به قول باران زاویه دار رو تو ذهنم حس می کنم... سرم رو که روی بالش می گذارم خیلی طول نمی کشه که بالش خیس خیس می شه... دست خودم نیست... خدا جون یادته؟... التماست کردم؟ یعنی واقعا صدای من نمی رسه؟! انقدر صدام ضعیف شده؟..... مگه من چی خواستم ازت خدا؟ دلم...
-
مثل هیچ کس...
یکشنبه 19 شهریور 1385 10:49
قدم هایمان را بی اینکه صدایم را بشنوی یکی یکی می شمارم... مثل هیچ موقع نیست... مثل هیچ کدوم از قدمهام نیست... وقتی قدم می زنیم یاد لحظه های تنهاییم می افتم... چه شبهایی که فقط و فقط چشمام به آسمون بود... آروم آروم تو کوچه ها قدم می گذاشتم و تو همه ی فکرهام گم می شدم... اون روزها رو هرگز فراموش نمی کنم... دست هامون تو...
-
روزهایی که می گذرند اما...............
جمعه 17 شهریور 1385 18:18
صدای زنگ موبایلم که بلند شد دلم یهو خالی شد. اول فکر کردم مثل همیشه پسر دائیمه و میخواد اذیت کنه... اما همینطور داشت زنگ میخورد... حس کردم که خودتی... اشتباه نکرده بودم... حس کردم که چیزی شده... حس کردم که میخوای باهام حرف بزنی... و حس کرده بودم که چی میخوای بهم بگی... کلی حرف داشتم که باید بهت می گفتم... اما همه ی...
-
فریادی که بلندی نداره!...
چهارشنبه 15 شهریور 1385 11:19
ممنون خدا... میدونم تا جایی که تونستی کمکم کردی... شاید بیشتر از حدی که باید و لیاقتش رو داشتم... می دونم... دیگه از این جا به بعدش به خودم مربوط میشه... و شاید به اون... اما ازت میخوام که بازم کمکمون کنی... میدونی که خیلی سخته خدا... آره... قبول دارم که هر تغییری سختیهای خودش رو داره... خودت شاهدی که برای من سختیهاش...
-
غمت نباشه........
دوشنبه 13 شهریور 1385 18:11
آره... غمت نباشه عزیزم......... تا هر وقت که برگردی همینجا... زیر همین قلب قرمز منتظرت می مونم تا برگردی.......... دلم برات یه ذره شده... یه چیکه... اندازه ی یه قطره ی اشک.... کلی عشقولانه شد!... میدونم اگه الان پیشم بودی چی می گفتی یا بهتر بگم چیکار می کردی منتظرتم........... مثل همیشه
-
و باز هم... قصه از نو آغاز خواهد شد...
پنجشنبه 9 شهریور 1385 15:01
روی تخت دراز کشیدم و به سقف تاریک بالای سرم خیره شدم... دلم بدجور گرفته... برام مهم نبود که صبح دیر کردی... اما تو تمام اون لحظات که تو اون ساعت صبح تو کوچه شما همینطور بالا و پایین میرفتم فقط یه چیزی برام مهم بود... این که قبل از اینکه بری سفر ببینمت... برات یه عالمه حرف داشتم... تو جیبام قایمشون کرده بودم که وقتی...
-
حرفهایی که دیگر میان بند کفشهایم نخواهند بود...
یکشنبه 5 شهریور 1385 22:37
از خواب می پری... چشمات هنوزم خوابه... همه جا هنوزم تاریکه... ساعت رو نگاه می کنی می بینی تازه ساعت ۳ هستش... این بار چندمه که از خواب پریدی... از جات پا می شی... تو کور کوریه تاریکی می ری سمت آشپزخونه... لیوان رو بر می داری و از شیر تا آخر آخرش پر آب می کنی... هنوز به نصفه هاش نرسیده پشیمون می شی... دیگه خواب از...
-
همه جا رو آب و جارو کنید که ..........
پنجشنبه 2 شهریور 1385 20:21
از همه ممنونم بابت اینکه این مدت اومدن اینجا... تو همه ی روزها اینجا کنار من بودن و هر چیزی که می شد با نظرات خوب خودشون من رو تنها نگذاشتن... به زودی به این وبلاگ یه نویسنده دیگه هم اضافه میشه که دلم میخواد خیلی خیلی مورد حمایت قرارش بدید... این نویسنده نیمه دوم این وبلاگه... شاید همون زندگیه تازه باشه... پس نیمی از...
-
...
پنجشنبه 2 شهریور 1385 15:25
۲ روز دیگه هم گذشته و هنوزم هیچ خبری نشده خداجون یعنی چی شده ؟ من هنوزم منتظرم... شروع نمی کنم تا بیای... می شنوی عزیز دلم... منتظر میمونم تا بیای تا با هم شروع کنیم
-
یه اتفاق بد...
سهشنبه 31 مرداد 1385 10:10
نگرانم... بیشتر از همیشه... بیشتر از تمام لحظه ها... حدس می زدم که اتفاق بدی افتاده... خیلی دیر کرده بود... سفر که انقدر طولانی نمیشه... صبح از دانشگاه به زهرا زنگ زدم ... گفتم شاید خبر داشته باشه... اما اونم بی خبر بود... دیشب که از دانشگاه بر می گشتم زهرا زنگ زد و.......... اولش چیزی نگفت... گفت یه خبر خوب داره یه...
-
یه اتاق با دیوارای تازه...
شنبه 28 مرداد 1385 21:03
نگاهشون می کنم... وسایلم را در اتاق پهن کردم و از میونشون فقط چندتاشون رو بر می دارم... خیلی هاشون بوی گذشته رو می دن و دوست دارم حالا که خونه هم داره مثل همه چیز تازه میشه اونا دیگه توش نباشن... 2 تا جعبه آوردم و همشون رو گذاشتم توشون و بدون اینکه نگاهشون کنم بردمشون انباری... آره... انباری..... چون دیگه نه میخوام...
-
طعم شادی...
سهشنبه 24 مرداد 1385 13:31
مدتها بود که رزهای نقره ای فقط سکوت بود و سکوت... مدتها بود که دیگه هیچ گلی نمی داد... همه چیز فقط کویر بود و کویر... دیگه نه خبری از گریه ی شیشه بود و نه خبری از علی کوچیکه... همه چیز در سکوت تمام فرو رفته بود... مدتها بود که رزهای نقره ای تو کما مونده بود... امیدی نداشتم براش... نه من... نه علی کوچیکه و نه همه ی...
-
گوشواره های گیلاس تنهایی...
یکشنبه 22 مرداد 1385 23:17
این یکی دو روز یکی از بهترین روزهای عمرم بود... همیشه در نهایت نا امیدی شنیدن بعضی حرفها آدم رو غرق شادی می کنه... و حالا این روزها سراسر پره از همین حس... ازش ممنونم که دوباره اینچنین حس تازه بودن رو دوباره به زندگیم آورد و امیدوارم که روز به روز که با هم هستیم همه چیز بهتر و بهتر و تازه و تازه تر بشه... به یاد گذشته...
-
انتظار...
پنجشنبه 19 مرداد 1385 16:42
دو هفته گذشت... دو هفته پر از اضطراب... یاد روز اول می افتم... شاید الان که دارم این حرفها رو می نویسم دو هفته پیش تو همین دقایق بود که بهم اس ام اس داد که بریم بیرون... و حالا از اون روز و از اون دقایق دو هفته گذشته... تو این دو هفته اتفاقای زیادی افتاد... حرفهای زیادی زده شد... خنده ها و گریه های زیادی...
-
یک روز پر از سکوت و انتظار...
سهشنبه 17 مرداد 1385 19:27
سکوت... یک روز پر از سکوت و انتظار... و این انتظار انگاری پایان نداره............ دلم گرفته خدا... دیشب که نامزدی حامد و سحر بودم آرزو می کردم که الان کنارم بود... یه شب پر از لبخند... شاید جبران همه ی انتظارهای سخت... سختیها زیاده... مشکلات زیاده..... اما فکر می کنم ارزشش رو داشته باشه... مگه نه خدا جون؟... امروز...
-
حرفی از یک آغاز...
دوشنبه 16 مرداد 1385 17:36
حرفی از یک آغاز را برایت می نویسم تا بدانی که چه اندازه دوستت دارم... قدمهایمان را تک به تک شمردم تا برای سالها خاطره ی تک تکشان را با خود مرور کنم... حرفهایمان را یک به یک یه دل سپردم تا هیچ گاه فراموششان نکنم... به سوی آغاز می رویم و به سوی شروع... افسوس که این انتظار همچنان ادامه دارد و من همچنان بی تاب... دلم می...
-
اتاق عمل...
یکشنبه 15 مرداد 1385 16:38
احساس می کنم مثل یه نوزادی که می خواد متولد بشه تو اتاق عمل مونده... انتظاری دیگر... اما اینبار احساس خوبی دارم... امروز روز دهم بود... زنگ زد... اما هنوز تردید داره... نمیدونم خدا چی پیش میاد... هنوزم دست به دامن تو هستم خدا جون... تو تمام این ده روز اضطراب و دلتنگی تمام وجودم رو پر کرده بود... به قول بچه ها منم دلم...