خیلی وقته اینجا ننوشتم!
راستش تو این مدت انقدر اتفاقای جوراجور افتاده که......
از همه اون روزهایی که آغاز کردیم تا امروز روزها گذشته...
برای هر دوتامون اتفاقای جورواجوری افتاد...
خیلیهاش خوب بود... خیلیهاش بد...
می دونم که تو این مدت خیلی اتفاقا افتاد که ته دلت خیلی ترسیدی...
می فهمم...
ممنون از خدایی که کمکمون کرد تا همه ی اون دلهوره ها رو بگذرونیم!...
اگه خدا نبود نمی دونم واقعا دووم میاوردیم یا نه...
خوشحالم که حالا بدون دلهوره دستای همدیگه رو می گیریم!...
آره...
و به قول تو... تموم تنمون گرم میشه...
قشنگیه این روزا به بارونشه...
این روزا انقدر بارونیه که آدم دلش میخواد همه ی ساعتهای شبانه روز رو بیرون زیر بارون قدم بزنه...
امروز تولدم بود...
البته یه تولد پر از سکوت...
دلگیر نیستم...
اما برای خودم تولد من روزی بود که با اومدنت دوباره متولد شدم...
و واقعا دوباره متولد شدم...
یه تولد بزرگ...
یه تولد سفید........
بزرگترین هدیه رو هم خدا بهم داد!
می دونی چی بود؟
یه گل... یه گلی که زندگیم رو از این رو به اون رو کرده!
...
آره...
منظورم خود خود خودتی...
ولی به هر حال................
تولدم مبارک...
نشد امروز ببینمت...
شاید فردا هم نشه...
شاید فرداش هم نشه...
و فردا و فرداش............
اما همین که حس می کنم کنارمی و حس می کنی که کنارتم برام دنیا ارزش داره...
احساس می کنم بیشتر از چیزی که احساس می کردم دوستت دارم...
خودتم می دونی که دروغ نمی گم.....
به قول خودمون 800 تا...
تاش که می دونی چندتاس...................
باید برم شمعها رو فوت کنم...
هرچند کیکی ندارم اما یه تولد کوچولو گرفتم...
فقط من و تو!
برام دست نمی زنی؟.....
به نام خدا
سلام حسام جان....! تولدت مبارک! ان شاالله هزاران سال عمر کنی و در کنار خانوم گلت به همه چیز برسه! یا حق!
سلااااام تولدت مباااارک
سلام
خیلی عالی بود
یه چیزی اگه میتونی زود زود اپکن
تا منم زود زود بیام
خوشحال میشم بیای
اپم
سلام
خوبی؟
من شما را لینک کردم
به من سر بزن