پنجره اتاقم را باز می کنم...
بوی پاییز را حس می کنم...
پاییزی که فصل رویاهایم است...
رزهای نقره ای در سردی پاییز جان گرفت...
و حال گرمی دستانت پاییز سردم را گرم خواهد کرد...
روزی است آن روز...
روزی که برایت خواهم گریست...
از آسمان بر وجودمان قطره های باران خواهد بارید...
هر دو در آغوش یکدیگر در جستجوی گرمی خواهیم بود...
روزی است آن روز...
روزی که برایت خواهم گریست...
نور چراغ ماشینهای عبوری از دور در چشمانمان محو می شود...
صدای شر شر آب کف خیابون ها موسیقی لحظه های ترانه مان خواهد شد...
و از تمام آن لحظه ها برایمان بوسه ای به یادگار می ماند که پنهانی از گونه هایت دزدیدم...
و شاید روزی...
روزی است آن روز که بیاید...
روزی که بی گمان سر بر شانه هایت برایت خواهم گریست...
پاییز آمد... با همان رنگ همیشگی...
رزهای نقره ای زاده ی سرمای پاییز است...
و حال گرمی دستانت پاییز سردم را گرم خواهد کرد...
و یخ نقره ای رزهای گلدان من را خواهد شکست...
حد اعلای رنگهایم گرم خواهد شد...
نقره ای...
رنگی که با هر رنگی به آن بنگری آن را همان رنگ خواهی دید...
رز رزهایم قرمز شده است...
رزهای نقره ای قرمز...
بی گمان روزی خواهد بود آن روز... روزی قشنگ...
روزی که بی امان برایت خواهم گریست...
ای عزیزترین بهانه ی زندگی من...
سلام
خیلی زیبا بود
با خوندن نوشتت عجیب یاد قدیم افتادم یادش بخیر اولین انشا بعد از تابستان را چگونه گذراندید پاییز بود
آخ که دلم حوس اون سالارو کرد . مرسی!
سلام
ممنون به وبلاگم اومدی و ممنونم از کامنتت و این همه لطفی که به من داشتی
وبلاگ شما هم قشنگه و متنها زیبا
خوشحال میشم بازم به من سر بزنی
در ضمن خاطرات کهنه ما فقط به یه تلنگر نیاز دارن تا دوباره زنده بشن....
شاد باشی
سلامممممم
ممنون بازم به من سر زدی
شرمندم کردی
منم خوشحال میشم که همیشه کامنتی ازت داشته باشم
شاد باشی
سلام
خوبی؟
اره پاییزم اومد.
من که این فصلو خیلی دوست دارم.
موفق باشی