تولد دوباره... زندگی تازه

وقتی که عشق تو قلب آدم رخنه می کنه... میشه دوباره متولد شد... میشه زندگی تازه ای ساخت...

تولد دوباره... زندگی تازه

وقتی که عشق تو قلب آدم رخنه می کنه... میشه دوباره متولد شد... میشه زندگی تازه ای ساخت...

ای کاش زمان هم گاهی توقف می کرد

یک روز خوب برای در کنار هم بودن...
گرچه سنگینی نگاه دیگران را در وجودمان حس کردیم...
اما من تنها میان آن همه چشم... تنها چشمان تو را می دیدم...
تنها صدای تو را می شنیدم...
و تنها گرمی نفسهای تو را جستجو می کردم...
دلم می خواست زمان بایستد و تا بی نهایت نگاهت کنم...
دلم می خواست زمان بایستد تا این لحظه ها تمام نشود.........
اما افسوس...................................
نظرات 2 + ارسال نظر
زیتون شنبه 25 شهریور 1385 ساعت 10:59 http://zeytoonparvardeh.blogsky.com

زمان بایستد. دل منم میخواست اما نه حالا !
سلام دوستم.
پیش منم بیا .خوشحال میشم.
موفق باشی.

امیر......****-- -**** چهارشنبه 29 شهریور 1385 ساعت 20:33 http://www.deltangiii.blogsky.com/

سلام
متنت واقعا قشنگ بود
ته متنش خیلی حرفهای نا گفتنی بود ..
[لبخند]
می خواستم از از اینکه اومدی به وبلاگ ما سر زدی ممنون
از بابت حرفم معذرت می خواهم میدونم که مشکل دارین
امیدوارم زود حل بشه مشکلتون
خوشحال میشم بیاین اپم
موفق باشی
منتظر پستهای جدیدت هستم
امیر

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد