تولد دوباره... زندگی تازه

وقتی که عشق تو قلب آدم رخنه می کنه... میشه دوباره متولد شد... میشه زندگی تازه ای ساخت...

تولد دوباره... زندگی تازه

وقتی که عشق تو قلب آدم رخنه می کنه... میشه دوباره متولد شد... میشه زندگی تازه ای ساخت...

حرفهای زیر باران...

اولین قدمهامون زیر بارون هم بالاخره برداشته شد...

با اینکه خیلی چیزها داشت عوض میشد... یعنی شاید قرار بود عوض بشه!‌ نمی دونم....

قشنگیش به این بود که توی اون فضای به اون بزرگی و زیر اون بارون قشنگ کسی جز ما ۲ تا کنارمون نبود......

تا همیشه به یاد دارمش عزیزکم.............

دوستت دارم ولی راستش نمی دونم چندتا! تو مدرسه به ما تا یه حدی شمردن یاد دادن! وقتی شمردم دیدم هنوز خیلی دیگه مونده!

ولی من بلد نبودم!!!

...

همه چیز می تونه با یه حرف درست بشه...

با یه کلمه!

فقط اگه دفتر لغاتت این کلمه رو داشته باشه گلم.........

چراغ روشن!!!

دلم برات تنگ شده!

باید براش حتما یه متن هزار خطی بنویسم!

یه دفتر ۱۰۰۰ برگم که باید همش رو با همین یه جمله می خوام سیاه کنم خانومی...

دلم برات تنگ شده!...

روزهای جدیدی که رنگش مثل پاییز فقط نارنجیه!

آره...

روزای جدیدی اومده که رنگش مثل پاییز فقط و فقط نارنجیه...

چند روزی هست که ندیدمت...

۳ روز... ۴ روز... نمی دونم! برای من که اگه راستش رو بپرسی یه عمر...

این چند روزه اتفاقای مختلفی افتاد...

خوب ترینش کار جدیدم بود... البته بگذریم که تو این ۲ روز قد ۱۰ روز کالری سوزوندم

ولی خوب... گفته بودم... به عشق بعضیها آدم همه کار می کنه!

فردا شروع دانشگاهه...

و یه اتفاق نارنجی دیگه قراره رخ بده... شروع دوباره ی یک سال دیگه ی درسی...

خوب چه خوب و چه بد قراره بیاد دیگه... کاریش نمیشه کرد!

تازه کلی سفارش نقاشی هم گرفتم! جالبه... نه؟‌

اینبار نوشتنم یکم عوض شد... دیگه وبلاگه و سبک و روش خاصی نداره! شما ببخشید...

روزی که برایت خواهم گریست...

پنجره اتاقم را باز می کنم...
بوی پاییز را حس می کنم...
پاییزی که فصل رویاهایم است...
رزهای نقره ای در سردی پاییز جان گرفت...
و حال گرمی دستانت پاییز سردم را گرم خواهد کرد...
روزی است آن روز...
روزی که برایت خواهم گریست...
از آسمان بر وجودمان قطره های باران خواهد بارید...
هر دو در آغوش یکدیگر در جستجوی گرمی خواهیم بود...
روزی است آن روز...
روزی که برایت خواهم گریست...
نور چراغ ماشینهای عبوری از دور در چشمانمان محو می شود...
صدای شر شر آب کف خیابون ها موسیقی لحظه های ترانه مان خواهد شد...
و از تمام آن لحظه ها برایمان بوسه ای به یادگار می ماند که پنهانی از گونه هایت دزدیدم...
و شاید روزی...
روزی است آن روز که بیاید...
روزی که بی گمان سر بر شانه هایت برایت خواهم گریست...

پاییز آمد... با همان رنگ همیشگی...
رزهای نقره ای زاده ی سرمای پاییز است...
و حال گرمی دستانت پاییز سردم را گرم خواهد کرد...
و یخ نقره ای رزهای گلدان من را خواهد شکست...
حد اعلای رنگهایم گرم خواهد شد...
نقره ای...
رنگی که با هر رنگی به آن بنگری آن را همان رنگ خواهی دید...
رز رزهایم قرمز شده است...
رزهای نقره ای قرمز...

بی گمان روزی خواهد بود آن روز... روزی قشنگ...
روزی که بی امان برایت خواهم گریست...
ای عزیزترین بهانه ی زندگی من...