تولد دوباره... زندگی تازه

وقتی که عشق تو قلب آدم رخنه می کنه... میشه دوباره متولد شد... میشه زندگی تازه ای ساخت...

تولد دوباره... زندگی تازه

وقتی که عشق تو قلب آدم رخنه می کنه... میشه دوباره متولد شد... میشه زندگی تازه ای ساخت...

دلم تنگه...

دلم غرق اضطراب شده...
چشمام رو که می بندم بدون اختیار فکرهای ناجور و به قول باران زاویه دار رو تو ذهنم حس می کنم...
سرم رو که روی بالش می گذارم خیلی طول نمی کشه که بالش خیس خیس می شه...
دست خودم نیست...
خدا جون یادته؟... التماست کردم؟
یعنی واقعا صدای من نمی رسه؟! انقدر صدام ضعیف شده؟.....
مگه من چی خواستم ازت خدا؟
دلم خیلی گرفته...
دلم بدجور براش تنگ شده...
کاش می دونستم باید منتظر چی باشم...
پر شدم از اضطراب...
دلم تنگه خدا...

راستی امروز با باران حرف زدم...
بعد از مدتها...
دلم براش تنگ شده بود......
تو این چند روز بازم تنها خبر خوبی بود که شنیدم...
بالاخره آجیم عروس شده...
خوبه نه؟...

نظرات 2 + ارسال نظر
[ بدون نام ] سه‌شنبه 21 شهریور 1385 ساعت 17:07 http://www.wall.blogsky.com

سلام
متنه زیبایی بود.دلتنگی بد چیزیه.امیدوارم به آرزوهات برسی

یاسمین پنج‌شنبه 23 شهریور 1385 ساعت 22:22 http://rue.blogsky.com

سلام
ممنون به من سر زدی و ممنون از کامنتت مهربون
وبلاگ خیلی قشنگی داری
اگه با تبادل لینک موافقی خبر بده
بازم به من سر بزن
شاد باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد