دلم غرق اضطراب شده...
چشمام رو که می بندم بدون اختیار فکرهای ناجور و به قول باران زاویه دار رو تو ذهنم حس می کنم...
سرم رو که روی بالش می گذارم خیلی طول نمی کشه که بالش خیس خیس می شه...
دست خودم نیست...
خدا جون یادته؟... التماست کردم؟
یعنی واقعا صدای من نمی رسه؟! انقدر صدام ضعیف شده؟.....
مگه من چی خواستم ازت خدا؟
دلم خیلی گرفته...
دلم بدجور براش تنگ شده...
کاش می دونستم باید منتظر چی باشم...
پر شدم از اضطراب...
دلم تنگه خدا...
راستی امروز با باران حرف زدم...
بعد از مدتها...
دلم براش تنگ شده بود......
تو این چند روز بازم تنها خبر خوبی بود که شنیدم...
بالاخره آجیم عروس شده...
خوبه نه؟...
سلام
متنه زیبایی بود.دلتنگی بد چیزیه.امیدوارم به آرزوهات برسی
سلام
ممنون به من سر زدی و ممنون از کامنتت مهربون
وبلاگ خیلی قشنگی داری
اگه با تبادل لینک موافقی خبر بده
بازم به من سر بزن
شاد باشی