تولد دوباره... زندگی تازه

وقتی که عشق تو قلب آدم رخنه می کنه... میشه دوباره متولد شد... میشه زندگی تازه ای ساخت...

تولد دوباره... زندگی تازه

وقتی که عشق تو قلب آدم رخنه می کنه... میشه دوباره متولد شد... میشه زندگی تازه ای ساخت...

کاردستی!...

مثل بچه ها ذوق درست کردن کاردستی گرفته بودم...
همه ی وسایلم رو ریخته بودم دور و ورم...
سخت بود... درست کردنش سخت بود...
تنها نمی تونستم...
چند بار خواستم تنها بسازمش اما انگاری یه چیزی کم بود...
یه چیزی که اصلی ترین قطعه ی کاردستی بود...
قصه از اونجایی شروع شد که یکی حاضر شد بیاد و تو ساختن کاردستی کمکم کنه...
اولش می ترسیدم... می ترسیدم وقتی که کاردستیم درست شد بذاره بره و اونوقت همه چیز خراب بشه...
همه چیز داغون و خورد بشه...
این وسط یه چیزایی بین ما 2 تا باید مشترک می شد...
چند بار شروع کردیم اما هنوز به نیمه کار نرسیدیم یکی میومد و بهش لگد می زد...
با حرفهاشون... با نگاهشون...
خراب شد اما دوباره ساختیم... محکم تر...
تو یه اتاق تاریک... یه جا که دیگه کسی نبینتش تا بهش لگد نزنه و خرابش نکنه...
مثل بچه ها تیکه های کاردستیمون رو کنار هم می گذاشتیم و یکی نگه می داشت و یکی چسب می زد...
محکم... خیلی محکم...
هر جاییش که درست می شد با عشق به چشمای همدیگه نگاه می کردیم و شادی رو تو وجود خودمون حس می کردیم...
آره...
کاردستیمون هم مشترک شد...
مثل احساسمون...
مثل قلبهامون...
بلند شدیم...
دستامون تو دست هم...
از بالا نگاهش کردیم...
خیلی قشنگ بود...
خوشحال بودیم اگه خرابش می کردن دوباره می ساختیمش...
قول دادیم به هم مواظبش باشیم...
قول دادیم اگه هر جاییش خراب شد با کمک هم درستش کنیم...
با کمک هم......
آرزوهامون رو روش نقاشی کردیم...
آرزوهای جدیدمون رو...
شاید هنوز کامل نشده باشه...
اما قشنگه...

می دونم اگه به هر کسی بگیم که کاردستی ما زندگی تازه ای بود که برای خودمون ساختیم شاید بخنده...
شاید بگه آخه مگه زندگی هم کاردستی میشه...
اما میشه...

روزها خواهد گذشت...
پاییز... زمستون... و بهار تازه ای از راه می رسه...
برف و بارون زیادی روش می باره... اما وقتی به بهار می رسه همه ی برف ها دوباره آب می شن...
هیچ موقع زمستون همیشگی نبوده...

شاید هنوز کامل نشده باشه...
اما قشنگه...

نظرات 2 + ارسال نظر
yek-nashenas پنج‌شنبه 30 شهریور 1385 ساعت 11:49 http://nightlight.blogsky.com

سلام...
چیز قشنگی نوشتی،از هر جهت نگاهش می کنی لذت می بری،تشبیهات خیلی جالبن...متنت طوریه که انسان کاملا احساس می کنه که نویسنده خودشه...می فهمی؟
موفق باشی...
خداحافظ

مرجان شنبه 1 مهر 1385 ساعت 17:36 http://shaghayeghe-vahshi.blogsky.com

وای نازی چه ملوس و با احساس نوشتی لذت بردم خیلی ساده ولی شیرین نوشته بودی گلم
خب حالا رز نقره ای قشنگ به منم سر بزن و خوشحالم کن
منتظرم بای بای

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد