تولد دوباره... زندگی تازه

وقتی که عشق تو قلب آدم رخنه می کنه... میشه دوباره متولد شد... میشه زندگی تازه ای ساخت...

تولد دوباره... زندگی تازه

وقتی که عشق تو قلب آدم رخنه می کنه... میشه دوباره متولد شد... میشه زندگی تازه ای ساخت...

کاش حرفهام رو می شنیدی......

مدتها بود برایت ننوشته بودم...
برای تو...
برای تویی که تنها بهانه ی زنده بودنم هستی...
برای تو نازنینم...
با تو تک تک لحظه هایم طعم گیلاس گرفته اند...
در خود نیستم...
در هوش نیستم.....
لحظه هایم پر از طعم مست گیلاس شده است...
همه اش را دوست دارم...
تک تک لحظه هامان را...
حتی آنهایی که دلم را می لرزاند...

نگرانتم خانومی...
بدجور نگرانتم...
تو که گوش به حرفهام نمیدی!
به خدا اگه یه مو از سرت کم بشه دیوونه میشم...
خدا جونم...
تو یه کاری بکن...
خانوم گلم حالش خوب بشه... همین... دیگه چیزی ازت نمی خوام...
البته فعلا ها... (خنده)...

می دونم که نیستی و حرفهام رو نمی خونی...
قرار بود شریک هم باشیم...
نمی دونی چقدر دوست دارم یه روز بیاد و تو دلت بخواد باهام از دلتنگیهاتم حرف بزنی...
از تنهاییهات...
از خودت برام بگی...
نمی دونی چقدر انتظار اون روز رو می کشم  یه روزم شده از خودت برام حرف بزنی... تا از همه کسایی که اطرافتن...
فقط خودت...
بعضی وقتها حس می کنم هنوزم بهم اعتماد نداری...
نمی دونم...............
منم حرفهام رو تو گلوم نگه داشتم...
هرچند که بعضی وقتها حرف می زنم اما................
کاش بودی و حرفهام رو می خوندی... کاش بودی و می دونستی تو دلم چی می گذره...
شاید یک روز اون روز برسه...
یه روزی که سرت رو بذاری رو شونه هام و برام حرف بزنی...
می دونم که یه عالمه حرف داری...
آخ چه روزی خواهد شد آن روز...
این جمله رو یادته؟... نمی دونم تو کدوم یکی دیگه از پست هام بود...
اما خوب یادمه واسه چی بود...
و روزهایی هستند که در انتظار اومدنشونم...

می دونم که نیستی و این حرفهام رو نمی خونی...
اما دوست داشتم بدونی که منم دوست داشتم یک روز شونه ی گرمی واسه دلتنگیهات باشم...
شاید هنوز لیاقتش رو ندارم...
اما به انتظار اون روز می شینم...

و چه روزی خواهد بود آن روز...
روزی که بودنمان رنگی دیگه می گیره...

یه تولده سفید!

خیلی وقته اینجا ننوشتم!
راستش تو این مدت انقدر اتفاقای جوراجور افتاده که......
از همه اون روزهایی که آغاز کردیم تا امروز روزها گذشته...
برای هر دوتامون اتفاقای جورواجوری افتاد...
خیلیهاش خوب بود... خیلیهاش بد...
می دونم که تو این مدت خیلی اتفاقا افتاد که ته دلت خیلی ترسیدی...
می فهمم...
ممنون از خدایی که کمکمون کرد تا همه ی اون دلهوره ها رو بگذرونیم!...
اگه خدا نبود نمی دونم واقعا دووم میاوردیم یا نه...
خوشحالم که حالا بدون دلهوره دستای همدیگه رو می گیریم!...
آره...
و به قول تو... تموم تنمون گرم میشه...
قشنگیه این روزا به بارونشه...
این روزا انقدر بارونیه که آدم دلش میخواد همه ی ساعتهای شبانه روز رو بیرون زیر بارون قدم بزنه...

امروز تولدم بود...
البته یه تولد پر از سکوت...
دلگیر نیستم...
اما برای خودم تولد من روزی بود که با اومدنت دوباره متولد شدم...
و واقعا دوباره متولد شدم...
یه تولد بزرگ...
یه تولد سفید........
بزرگترین هدیه رو هم خدا بهم داد!
می دونی چی بود؟
یه گل... یه گلی که زندگیم رو از این رو به اون رو کرده!
...
آره...
منظورم خود خود خودتی...
ولی به هر حال................
تولدم مبارک...
نشد امروز ببینمت...
شاید فردا هم نشه...
شاید فرداش هم نشه...
و فردا و فرداش............
اما همین که حس می کنم کنارمی و حس می کنی که کنارتم برام دنیا ارزش داره...
احساس می کنم بیشتر از چیزی که احساس می کردم دوستت دارم...
خودتم می دونی که دروغ نمی گم.....
به قول خودمون 800 تا...
تاش که می دونی چندتاس...................
باید برم شمعها رو فوت کنم...
هرچند کیکی ندارم اما یه تولد کوچولو گرفتم...
فقط من و تو!
برام دست نمی زنی؟.....

 

عید فطر مبارک...

سلام به همه...

عیدتون مبارک (:

امسال یکی از بهترین عیدای من بود...

از همین امروز صبح تا حالا...

به همه خوش بگذره.....................