تولد دوباره... زندگی تازه

وقتی که عشق تو قلب آدم رخنه می کنه... میشه دوباره متولد شد... میشه زندگی تازه ای ساخت...

تولد دوباره... زندگی تازه

وقتی که عشق تو قلب آدم رخنه می کنه... میشه دوباره متولد شد... میشه زندگی تازه ای ساخت...

همه جا رو آب و جارو کنید که ..........

از همه ممنونم بابت اینکه این مدت اومدن اینجا... تو همه ی روزها اینجا کنار من بودن و هر چیزی که می شد با نظرات خوب خودشون من رو تنها نگذاشتن...

به زودی به این وبلاگ یه نویسنده دیگه هم اضافه میشه که دلم میخواد خیلی خیلی مورد حمایت قرارش بدید...

این نویسنده نیمه دوم این وبلاگه... شاید همون زندگیه تازه باشه... پس نیمی از این وبلاگ یا حتی بیشتر متعلق به خودشه و بازم ازتون میخوام که کمکش کنید...  

خلاصه الان اومدم اینجا رو آب و جارو کنم که قراره ............. آره دیگه

...

۲ روز دیگه هم گذشته و هنوزم هیچ خبری نشده

خداجون یعنی چی شده ؟

من هنوزم منتظرم... شروع نمی کنم تا بیای... می شنوی عزیز دلم... منتظر میمونم تا بیای تا با هم شروع کنیم

یه اتفاق بد...

نگرانم...
بیشتر از همیشه...
بیشتر از تمام لحظه ها...
حدس می زدم که اتفاق بدی افتاده...
خیلی دیر کرده بود... سفر که انقدر طولانی نمیشه...
صبح از دانشگاه به زهرا زنگ زدم ... گفتم شاید خبر داشته باشه... اما اونم بی خبر بود...
دیشب که از دانشگاه بر می گشتم زهرا زنگ زد و..........
اولش چیزی نگفت...
گفت یه خبر خوب داره یه خبر بد...
تصادف کردن....
یخ کرده بودم....
اما خبر خوبش این بود که کسی چیزیش نشده...
اما من باور ندارم... هرچند که امیدوارم که واقعاً اینطور باشه...
شما هم دعا کنید بچه ها...
نمی دونم کجای شمال هستن وگرنه امروز می رفتم...
خدا خدا می کنم که واقعا چیزی نشده باشه.........
امروز روزه عیده...
کاش خبرای خوبی برسه...

یه اتاق با دیوارای تازه...

نگاهشون می کنم...
وسایلم را در اتاق پهن کردم و از میونشون فقط چندتاشون رو بر می دارم...
خیلی هاشون بوی گذشته رو می دن و دوست دارم حالا که خونه هم داره مثل همه چیز تازه میشه اونا دیگه توش نباشن...
2 تا جعبه آوردم و همشون رو گذاشتم توشون و بدون اینکه نگاهشون کنم بردمشون انباری...
آره...
انباری..... چون دیگه نه میخوام ببینمشون و نه دیگه لازمشون دارم...

نگاهش می کنم...
لحظه ی آخر...
این خونه ایست که خیلی از آرزوهای من در این جا شکل گرفت و شاید خیلی هاشون فراموش شد...
خونه ای که تمام امیدهای من در اون شکل گرفت...
و نهایت امیدهایم به نهایت آرزویم رسید...
و حالا همه چیز تازه شد...
من... احساسم... دلم... زندگیم
و خونه...
دلم نمی خواد روی در و دیوارای اینجا جای هیچ خرابی بمونه...

Room

این اولین نوشته من توی این اتاق تازه ست...
اینجا دیگه برای خودم اتاقی ندارم...
یه گوشه برای خودم یه تخت گذاشتم و ...
خیلی دوسش دارم...
اما هنوز افتتاحش نکردم...
دلم میخواد اول از همه تو ببینیش...
همینطور دست نخورده... همینطور ساده...

منتظرم...  

طعم شادی...

مدتها بود که رزهای نقره ای فقط سکوت بود و سکوت...
مدتها بود که دیگه هیچ گلی نمی داد...
همه چیز فقط کویر بود و کویر...
دیگه نه خبری از گریه ی شیشه بود و نه خبری از علی کوچیکه...
همه چیز در سکوت تمام فرو رفته بود...
مدتها بود که رزهای نقره ای تو کما مونده بود...
امیدی نداشتم براش...
نه من... نه علی کوچیکه و نه همه ی اونهایی که یک اون قدیما گه گداری بهش سری می زدن...
گلدونی که بهش آب نرسه گلای توش خشک میشن...
اما رزهای نقره ای زنده موند... به گلدونش آب نرسید اما هیچ موقع امیدش رو از دست نداد...
و همین امید رمز این طعم شادیست که بعد از مدتها رنگ نقره ای دوباره ای بر تمام زندگیش زد...
و حالا... دوباره رزهای نقره ای با همون حرفهاش... با همون بوی خودش برگشته...
10 روز تا آغاز را شمردیم... با هم... و بی هم...
و آغاز تنها یک آغاز کوچک نبود...
شروعی بود برای زنده بودن... برای زنده کردن...
زنده کردن حسی که مدتها بود پشت حرفهای کودکانه پنهان مونده بود...
و رمز این طعم شادی تولد دوباره بود...
و تنها علت این تولد دوباره حضور انسانی بود که فکر می کنم که بهترین هدیه ای بود که از خدا گرفتم...
و حالا...
رزهای نقره ای تا ابد زنده خواهد بود...
با تمام آن حرفهای کودکانه اش...