تولد دوباره... زندگی تازه

وقتی که عشق تو قلب آدم رخنه می کنه... میشه دوباره متولد شد... میشه زندگی تازه ای ساخت...

تولد دوباره... زندگی تازه

وقتی که عشق تو قلب آدم رخنه می کنه... میشه دوباره متولد شد... میشه زندگی تازه ای ساخت...

روزهایی که می گذرند اما...............

صدای زنگ موبایلم که بلند شد دلم یهو خالی شد. اول فکر کردم مثل همیشه پسر دائیمه و میخواد اذیت کنه...
اما همینطور داشت زنگ میخورد... حس کردم که خودتی...
اشتباه نکرده بودم...
حس کردم که چیزی شده... حس کردم که میخوای باهام حرف بزنی... و حس کرده بودم که چی میخوای بهم بگی...
کلی حرف داشتم که باید بهت می گفتم...
اما همه ی حرفهام بعد از چند قدم تو ذهنم گم شد...
هنوز به 10 قدم نرسیده بودیم که گفتی باید از هم جدا بشیم... گفتی این قراره آخرمونه!.....
این وسط کسی رو مقصر نمی دونم... مخصوصا تورو...
از خدا هم گله ای ندارم که اینطوری تنهام گذاشت... می دونم که تقصیر خودمه...

اما هنوزم حس می کنم که می تونیم با هم باشیم... می تونیم با هم به همه چیز برسیم... می تونیم با هم همه ی مشکلاتمون رو حل کنیم...
دلم میخواد حرف بزنم اما نمیدونم چی می تونم بگم...
شدم مثل کسی که آرزو داره حرف بزنه اما دهنش رو بستن... لال شده...
دوستت دارم و نمی تونم اینطور رفتنت رو ببینم... کاش می فهمیدی که با این حرفهات داری خوردم می کنی...
ما با هم از اول قرار ساختن گذاشتیم... گفتیم اگه همه ما دو تا رو شکستن ما دوباره همدیگه رو می سازیم...
می دونم... منم این وسط مقصر بودم... منم نباید تنهات می گذاشتم... اما خودت هم می دونی که همش تقصیر من نبود...
قبول دارم... من اشتباه کردم... از این بابت هم معذرت می خوام...
امیدوارم که همه این روزها خیلی زود تموم بشن... کاش همه چیز دوباره درست بشه... کاش دیگه هیچ مشکلی نباشه...
حالم از آدمهایی که نمی تونن جلوی دهنشون رو بگیرن به هم میخوره... آدمهایی که نمی دونن گفتن رازهای دیگران زندگیشون رو خراب می کنه...
شاید قصدش کمک بود.. نمی دونم...

روزهای عجیبیه... روزهایی که شاید بی نهایت مهم باشه...
می خوام بدونی که تنهات نمی گذارم... همه چیز رو ازم بگیرن دیگه تنهات نمی گذارم...
باور کن به خاطر یه لحظه خنده ت زندگیمو می دم... فقط اگه تو دیگه اذیت نشی... فقط اگه تو دیگه نا امید نشی...

امروز عزیزترین مهمون زندگیم رو داشتم...
از صبح منتظر اومدنتون بودم...
دلم میخواست لحظه لحظه ای که مهمونم بودی بهت خوش بگذره...
حس می کنم که روز خوبی بود... با اینکه نگاهمون بعضی وقتها از سر حرفهای 2 روز قبلمون سنگین می شد اما روز خوبی بود...
امروز روز عیده... امیدوارم که صاحب همین عید کمکمون کنه نازنینم...
کمکمون کنه تا محکم جلوی همه سختیها وایسیم...
من جلو... تو پشت سرم... قول میدم که کم نیارم...
تو فقط منو محکم بگیر... پشتم قایم شو... قول می دم به خاطر تو هم شده تا آخرش طاقت بیارم و برم...
فقط بهم اطمینان کن و محکم بغلم کن..................................

فریادی که بلندی نداره!...

ممنون خدا...
میدونم تا جایی که تونستی کمکم کردی... شاید بیشتر از حدی که باید و لیاقتش رو داشتم...
می دونم... دیگه از این جا به بعدش به خودم مربوط میشه... و شاید به اون...
اما ازت میخوام که بازم کمکمون کنی...
میدونی که خیلی سخته خدا...
آره... قبول دارم که هر تغییری سختیهای خودش رو داره...
خودت شاهدی که برای من سختیهاش اصلا مهم نیست اما دلم نمیاد که اونم سختی بکشه...
آره!... من چیزی برای از دست دادن نداشتم اما اون چی؟...
شاید اون هنوز خیلی چیزها داشته باشه که نخواد از دستشون بده... دوست ندارم بودن من باعث این بشه که از دسشون بده خدا...
بدجور دلم گرفته... بدجور دلم گریه می خواد...
خیلی تنهام... تنها کس زندگیمه و میدونم که نه میدونه و نه می تونه باور کنه...
تنها امیدم واسه ادامه دادن شده برام... اما.........
وقتی میره سفر... وقتی ازش چند روز خبری نمیشه دیوونه میشم...
با تنهایی ساختم...
یه چیزایی هست که فقط باید خودت حلش کنی...
مشکلاتی که ما داریم شاید اونهایی که مربوط به من باشه و فقط خودم مجبورم که حلشون کنم...
صادقانه بگم... تو این چند روز متوجه شدم که حتی رو کمک پدر و مادرم هم نمی تونم حساب کنم..........
فکر می کردم که کمکم می کنن... لااقل مادرم... اما بدجور تنها موندم...
خدا جون... فقط تو موندی... تو تنهام نگذار...
نمی خوام دلسردش کنم خدا... بهم امید بسته... می دونم!... کمکم کن که براش همه چیز رو دوباره درست کنم...
اصلا بیا یه قراری بگذاریم خدا...
اصلا سهم کمکای من مال اون!... خوبه؟... من با همه جور زندگیم ساختم... اما اون هنوزم جا داره... توروخدا کمکش کن... توروخدا کمکم کن که بتونم براش کسی باشم که میخواد...
دلسردش نکن خدا... میدونم که می تونی...
به اندازه ی کافی نجاتم داده که حالا بهش بدهکار باشم... همین که دوباره منو به زندگی برگردوند برام یه دنیا می ارزه...
دلم بدجور گرفته خدا...
می دونم که 2 روزه برگشته تهران... اما اصلا ازش خبری ندارم...
همش می ترسم که چیزی شده باشه...
می ترسم که همه ی اون حرفهایی که اونجا زده بودن بالاخره دردسر ساز شده باشه...
دارم دیوونه میشم... کاش امروز بهم زنگ بزنه... دلم براش یه ذره شده....................  
بازم التماست رو می کنم که کمکمون کنی خدا...
قرارمون هم که یادت می مونه...
سهم کمک من مال اون... ولی فقط توروخدا یادت نره..........
هر چی هم که تو گفتی جاش می دم... قول می دم....................

غمت نباشه........

آره...

غمت نباشه عزیزم.........

تا هر وقت که برگردی همینجا... زیر همین قلب قرمز منتظرت می مونم تا برگردی..........

دلم برات یه ذره شده... یه چیکه... اندازه ی یه قطره ی اشک....  کلی عشقولانه شد!... میدونم اگه الان پیشم بودی چی می گفتی یا بهتر بگم چیکار می کردی  

منتظرتم........... مثل همیشه  

 

و باز هم... قصه از نو آغاز خواهد شد...

روی تخت دراز کشیدم و به سقف تاریک بالای سرم خیره شدم...

دلم بدجور گرفته...

برام مهم نبود که صبح دیر کردی... اما تو تمام اون لحظات که تو اون ساعت صبح تو کوچه شما همینطور بالا و پایین میرفتم فقط یه چیزی برام مهم بود... این که قبل از اینکه بری سفر ببینمت...

برات یه عالمه حرف داشتم... تو جیبام قایمشون کرده بودم که وقتی میای یواشکی بهت نشونشون بدم...

خیلی هاشون وقتی که قدم می زدیم از جیبم افتادن... اما.............

الان که دارم اینجا برات می نویسم احتمالا الان تو جاده ای... شاید کنار پنجره... شاید داری فکر می کنی... نمی دونم به چی... اما می دونم تو هم داری فکر می کنی... به همه ی اون چیزهایی که با هم بهشون فکر می کردیم...

نشد کنارت باشم... اما مهم اینه که دلم پیشته... و دل تو هم اینجاست... یادته؟... یادته گفتیم که مواظبشون باشیم؟... من مواظبشم... بیشتر از همه چیز...

امیدوارم که بهت خوش بگذره... همش چند روز بیشتر نیست اما می دونم که تا این چند روز بگذره یه عمر طول می کشه... از سفر رفتنت خاطره های خوبی ندارم... اما خوبی اینبار اینه که دیگه ازت بی خبر نیستم...

تو تمام این روزها که با هم بودیم بینمون فاصله زیاد بود... هرچند روزهایی که کنار هم بودیم شاید جبران تمام این فاصله ها رو کردیم اما من بیشتر از اینکه نگران این سفرت باشم نگران آینده م...

آره... قرار شد دیگه بهش فکر نکنیم... قرار شد برای یکبارم شده تو حال زندگی کنیم... می فهمم...

بازم منتظرم می مونم... تا برگردی...

وبلاگ نسرین هم خدارو شکر دوباره شروع به کار کرد... با یه اسم جدید... نمی دونم اما احساس می کنم که وبلاگش خیلی شبیه وبلاگ ماست...

 

حرفهایی که دیگر میان بند کفشهایم نخواهند بود...

از خواب می پری... چشمات هنوزم خوابه... همه جا هنوزم تاریکه... ساعت رو نگاه می کنی می بینی تازه ساعت ۳ هستش...

این بار چندمه که از خواب پریدی...

از جات پا می شی... تو کور کوریه تاریکی می ری سمت آشپزخونه... لیوان رو بر می داری و از شیر تا آخر آخرش پر آب می کنی...

هنوز به نصفه هاش نرسیده پشیمون می شی...

دیگه خواب از چشمات پریده... دلت یه جوریه... یه جور خاص... یه جور عجیب...

چیزی به ساعت ۶ نمونده... امروز روز اوله... واسه قرارهای صبح... واسه راه رفتن... دلت یه جوریه... یه جور خاص...........

تو کور کوریه تاریکی می رسی به تختت...... خوابت نمیاد اما انگاری چاره ای جز خوابدن نداری... شاید واسه اینکه زمان زود بگذره...

صدای موبایل کم کم زیاد می شه و میگه که دیگه وقتشه... باید بلند بشی... باید شروع کنی.......

لباسات رو می پوشی... یه نفس عمیق می کشی و می زنی بیرون...

چند دقیقه ای دیر کردی... مثل همیشه زودتر رسیده و منتظره...

و یه روز تازه شروع میشه... اطرافت پره از آدم اما تو نگاهت فقط یه نفر جا میشه... یه نفر... فقط و فقط...

و یه روز تازه شروع میشه... اما بعد از سالها با خنده... بعد از سالها با یه حس تازه... یه حس خوب... یه حسی که تا آخر شب پر از انرژی می کندت...

قدم می زنی... قدم می زنه... قدمهاتون با هم... کنار هم... قدمهایی که دنیایی با تک تک قدمهایی که توی این چندساله و شبانه و تنها بر تیکه تیکه کوچه ها می گذاشته فرق می کنه...

یادته؟... حرفهات رو میون بندهای کفشت شبونه گره می زدی و می بردیشون و چند تا کوچه اونور تر یه طوری که کسی نبینه گمشون می کردی... حالا حرفهات میون قدمهاتون تقسیم شده...

هنوزم نگران تولد دوباره ای؟... هنوزم نگران زندگیه تازه ای؟... هنوزم نگران هدیه ی تولدتی؟...

آدما دوست دارن موقع تولدشون بهترین هدیه  رو بگیرن... شاید چیزایی که آرزوشو داشتن...

اینم یه عالمه هدیه... برای رزهای نقره ای... روشون اسمت رو نوشته... هدیه هایی که می دونم برات بهترین هدیه هایی بود که می شد تو تولدت بگیری...  

من کی هستم؟...

علی کوچیکه... همون علی دیوونه که یه عمری تنها کسی بود که رفیقت بود... کسی که با اینکه نبود اما همیشه تو همه شرایط کنارت حسش می کردی... یادت نیست؟... وبلاگ رزهای نقره ای... اگه همه چیز یادت رفته باشه می دونم گریه هامون رو فراموش نکردی...

آره... من علی کوچولو هستم... کسی که با ریمیا جون گرفت... کسی که با ریمیا مرد...

افسوس که کفشهایم دیگر بندی ندارند تا حرفهایم را میونشون پنهان کنم... به قول تو... علی دیوونه... تو رو چه به این حرفها...

حرفهام تموم نشده... اما وقته رفتنه... مثل همیشه.................................