تولد دوباره... زندگی تازه

وقتی که عشق تو قلب آدم رخنه می کنه... میشه دوباره متولد شد... میشه زندگی تازه ای ساخت...

تولد دوباره... زندگی تازه

وقتی که عشق تو قلب آدم رخنه می کنه... میشه دوباره متولد شد... میشه زندگی تازه ای ساخت...

حالا که اینطور شد منم میرم از اینجا!

اه! این بلاگ اسکای هم با این تبلیغات قالب منو خراب کرد!!!!

حالا که اینطور شد منم میرم بلاگفا!...

از این به بعد اونجا می نویسم و ایشالا می نویسیم...

خدایی این شکلهای بلاگ اسکای یه چیزی دیگس...

آدرس جدید وبلاگم :

http://badkonake-ghermez.blogfa.com

بادکنک قرمز

منتظرما! (:

منم یکی مثل همه؟!؟!؟

همیشه از همین می ترسیدم...........
که بگی...
تو هم مثل همه ای...

اما دوست دارم زمانی برسه که متوجه بشی داری اشتباه می کنی..................
اما بدون اون لحظه بازم من کنارت هستم!
فقط اگه تو بخوای!......

هنوزم همونقدر یا حتی بیشتر دوستت دارم...

بهت حق میدم که اینطور فکر کنی...
همه چیز در دست زمانه...
همه چیز...

دیگه هیچ روزی با غم تموم نمیشه!!!

دستامون انقدر سردشه که دیگه سر شده...
اما نه تو به روی خودت میاری نه من...
دستامون رو میذاریم تو دست هم تا گرم بشن...
دستای هر دوتامون یخ زده اما گرم می شیم..................
نوبتی...
می دونی قشنگیش چیه؟
یه روزی که از صبحش بد بود با یه خنده ی تو میشه یه روز فوق العاده...
با یه خنده ی کوچولو...
دیروز اولین برف تو دانشگاه ما بارید...
همه جا قشنگ بود...

شبها همیشه با خودم میشینم و به حرفهایی که اونروز با هم زدیم فکر می کنم...
به لحظه ها...
میدونی چیه دیروز خیلی قشنگ بود! اینکه فهمیدم که حس می کنی شبا باهات حرف می زنم...
اینکه جوابم رو نمیدادی عیب نداره!...
فقط این برام مهم بود که حسشون کنی...

حس می کنم روز به روز داریم به دنیای تازه ای قدم می گذاریم...
همه چیز داره تغییر می کنه...
من و تو شاید انتظار داشتیم که خیلی زود همه چیز تغییر کنن...
خودم که اینطور بودم...
واسه همین از اینکه تغییرات آروم بود دلخور بودم...
اما حالا حس می کنم که تا وقتی که نتونیم تغییر رو قبول کنیم نباید هیچ چیز عوض می شد...

حالا تنها و تنها آرزوم اینه که همیشه کنار هم باشیم...
همینطوری...
ساده...
ساده ی ساده ی ساده...
تا دیگه هیچ روزمون با غم تموم نشه...
هیچ روزی........................

کاش حرفهام رو می شنیدی......

مدتها بود برایت ننوشته بودم...
برای تو...
برای تویی که تنها بهانه ی زنده بودنم هستی...
برای تو نازنینم...
با تو تک تک لحظه هایم طعم گیلاس گرفته اند...
در خود نیستم...
در هوش نیستم.....
لحظه هایم پر از طعم مست گیلاس شده است...
همه اش را دوست دارم...
تک تک لحظه هامان را...
حتی آنهایی که دلم را می لرزاند...

نگرانتم خانومی...
بدجور نگرانتم...
تو که گوش به حرفهام نمیدی!
به خدا اگه یه مو از سرت کم بشه دیوونه میشم...
خدا جونم...
تو یه کاری بکن...
خانوم گلم حالش خوب بشه... همین... دیگه چیزی ازت نمی خوام...
البته فعلا ها... (خنده)...

می دونم که نیستی و حرفهام رو نمی خونی...
قرار بود شریک هم باشیم...
نمی دونی چقدر دوست دارم یه روز بیاد و تو دلت بخواد باهام از دلتنگیهاتم حرف بزنی...
از تنهاییهات...
از خودت برام بگی...
نمی دونی چقدر انتظار اون روز رو می کشم  یه روزم شده از خودت برام حرف بزنی... تا از همه کسایی که اطرافتن...
فقط خودت...
بعضی وقتها حس می کنم هنوزم بهم اعتماد نداری...
نمی دونم...............
منم حرفهام رو تو گلوم نگه داشتم...
هرچند که بعضی وقتها حرف می زنم اما................
کاش بودی و حرفهام رو می خوندی... کاش بودی و می دونستی تو دلم چی می گذره...
شاید یک روز اون روز برسه...
یه روزی که سرت رو بذاری رو شونه هام و برام حرف بزنی...
می دونم که یه عالمه حرف داری...
آخ چه روزی خواهد شد آن روز...
این جمله رو یادته؟... نمی دونم تو کدوم یکی دیگه از پست هام بود...
اما خوب یادمه واسه چی بود...
و روزهایی هستند که در انتظار اومدنشونم...

می دونم که نیستی و این حرفهام رو نمی خونی...
اما دوست داشتم بدونی که منم دوست داشتم یک روز شونه ی گرمی واسه دلتنگیهات باشم...
شاید هنوز لیاقتش رو ندارم...
اما به انتظار اون روز می شینم...

و چه روزی خواهد بود آن روز...
روزی که بودنمان رنگی دیگه می گیره...

یه تولده سفید!

خیلی وقته اینجا ننوشتم!
راستش تو این مدت انقدر اتفاقای جوراجور افتاده که......
از همه اون روزهایی که آغاز کردیم تا امروز روزها گذشته...
برای هر دوتامون اتفاقای جورواجوری افتاد...
خیلیهاش خوب بود... خیلیهاش بد...
می دونم که تو این مدت خیلی اتفاقا افتاد که ته دلت خیلی ترسیدی...
می فهمم...
ممنون از خدایی که کمکمون کرد تا همه ی اون دلهوره ها رو بگذرونیم!...
اگه خدا نبود نمی دونم واقعا دووم میاوردیم یا نه...
خوشحالم که حالا بدون دلهوره دستای همدیگه رو می گیریم!...
آره...
و به قول تو... تموم تنمون گرم میشه...
قشنگیه این روزا به بارونشه...
این روزا انقدر بارونیه که آدم دلش میخواد همه ی ساعتهای شبانه روز رو بیرون زیر بارون قدم بزنه...

امروز تولدم بود...
البته یه تولد پر از سکوت...
دلگیر نیستم...
اما برای خودم تولد من روزی بود که با اومدنت دوباره متولد شدم...
و واقعا دوباره متولد شدم...
یه تولد بزرگ...
یه تولد سفید........
بزرگترین هدیه رو هم خدا بهم داد!
می دونی چی بود؟
یه گل... یه گلی که زندگیم رو از این رو به اون رو کرده!
...
آره...
منظورم خود خود خودتی...
ولی به هر حال................
تولدم مبارک...
نشد امروز ببینمت...
شاید فردا هم نشه...
شاید فرداش هم نشه...
و فردا و فرداش............
اما همین که حس می کنم کنارمی و حس می کنی که کنارتم برام دنیا ارزش داره...
احساس می کنم بیشتر از چیزی که احساس می کردم دوستت دارم...
خودتم می دونی که دروغ نمی گم.....
به قول خودمون 800 تا...
تاش که می دونی چندتاس...................
باید برم شمعها رو فوت کنم...
هرچند کیکی ندارم اما یه تولد کوچولو گرفتم...
فقط من و تو!
برام دست نمی زنی؟.....